Sunday, July 22, 2018


   آیرلیق


   ا ز دادگاه خانواده، ­از پلكان طبقه ­ي بالا­، زن جلو مرد یک قدم­­­­­ عقب­ ترپايين ­آمدند.
  در پياده ­روي جلوي در و دروازه ­ي­ دادگستري­­ زن و مرد، پير ­و جوان­­ با ­نگاه­ تيره ­و تار ­سفيل و سرگردان بودند.
  مردگفت: "حالا­ مي­ خو­اي­ كجا بري.‌"
  زن گفت: "مي­ رم­ انزلي­ خونه ­­ی­ خواهرم."
  مرد گفت: "اون ­زن­ و شوهر سال هاست با هم در شش و بش­ اند."
  زن گفت: "دوسه روز مي مونم، مي­ رم تهران خونه­ ی خاله­­­ ام."
  مرد گفت: "اون جا­ جاي تونيست. اون نيم دوشيزه تخم مرغ اش لقه."
  زن گفت: "آدم­ تحصيل­ كرده ­اين طور­حرف نمي زنه."
  ازعرض خيابان­ رد شدند و در پاي جدول پياده رو چشم به ­راه­ ماشين عبوری­ كنار هم­­  ايستادند.
  مرد گفت: " بريم يه­ جايي نوشيدني بخوريم."
  زن گفت: "قرص هات يادت نره. شب زيرسرت بالش نذار گردنت دوباره­ درد مي گيره."
  مرد گفت: "من نمي­ خوام ­اينطوري­ بشه"
  زن گفت: "فراموش كن."
  مردگفت: "دلم ­مي­ خواد يه­ كس­ ديگه­ باشم."
  زن گفت: "مژه ­براي­ چشم ­پرچين­­­ نمي­ شه."
   مردگفت: " نه. من نمي خوام اينطوري بشه."
   ماشين پيكان از­ راه­ رسيده­ بود. سه­ تا­ مرد روی صندلي عقب نشسته بودند ­يك­ مرد­ بغل­ دست­ راننده.
   مرد در ماشين­ را بازكرد­گفت­ آقا ­شما ­بياييد ­جلو بشينيد اين خانم­ عقب.
   مردي كه­ كنار­پنجره نشسته بود ­سرش ­را­ خم كرد از ماشين پياده شد. قلاب كمر بندش كلّه­ ي شير بود. همانطوركه­ سرش را بالامي­ آورد، ­قد و بالاي زن را وراند­ازكرد.
   مرد زير لب گفت­ آي­ يامان­ آيرلق.
  زن سوار شد­ مرد­ در ماشین­ را ­بست. دامن زن لاي درگير كرده بود. خم ­شد­ دامن زن­ را­  جمع­ و جوركرد ­و در را بست. ماشين را دور زد كرايه ي راننده ­را داد. خم شد براي زن دست تكان داد. دو تا مرد بغل دستي­ سر برگردانده بودند و نظاره گرحركات زن بودند. زن سرش پايين بود. كيف دستي اش را بازكرده بود خرت و پرت­ هايش را بهم مي زد. از كيف اش دستمال كاغذي ­درآورده بود،ماشين ­راه ­افتاد.

No comments:

Post a Comment