Sunday, July 22, 2018


     سايش سنگ روي سنگ 


   مرد جوانی به كتابفروشي مي رود. كتاب های روي شيشه بند را يكي يكي برمي دارد ورق مي زند  يكي دو صفحه یی مي خواند و سرجايش مي گذارد. ازمجموعه داستان كوتاهِ كوتاه، سايش سنگ روي سنگ را مي خواند. داستانِ مرد جواني كه به كتابفروشي مي رود. كتاب ها­ی روي شيشه بند را يكي يكي برمي دارد ورق مي زند یکی دو صفحه یی مي خواند و سر جايش مي گذارد. دختر جوانی به كتابفروشي مي آيد. فروشنده زير گوش دختر پچ پچ مي كند ولاله ي گوش اورا مي بوسد. دختر با صداي سبك اش مي گويد، بعدش چي؟ هردومي خندند. مرد جوان كتاب را سرجايش مي گذارد از كتابفروشي بيرون مي آيد. از روي سنگ جدول پياده رو روي آسفالت مي رود، به آن سوي خيابان برود. وانت پاترول از راه مي رسد. از پهلو به دنده و تهيگاه او مي زند. به زمين مي افتد ومي ميرد. 

No comments:

Post a Comment