آدمك بولينگ
درجادهي چالوس، زن و شوهر توي ماشين بگومگو
ميكردند. زن گفت، ماشينو نگهدار، ميخوام پيادهشم. مرد در پيچِ سرازيري سرعتاش
را كم كرد. فرمان را چرخاند، رفت شانهي خاكي جاده، كنارگاردريل ترمز كرد. زن از
ماشين پياده شد. مانتوي جين و شلوار پاچهكشدار تناش بود، با پيراهن بوكله و روسري
گلدار. آمد اين طرف جاده، مسافر مفتگي شد و به ماشينهايي كه به سربالايي ميرسيدند
اتواستاپ زد و با انگشت شست سمت و سوي كرج را نشان داد.
مرد همان طور پشت فرمان پژو نشسته بود و پيشانياش
را روي نقشِ شيرغرّان گذاشته بود. با خودش گفت، اي گرگ سياه.
پسرجواني سواربر موتورسيكلت ياماهاكراس
سروكلّهاش پيدا شد و سرعت موتورر اكم كرد. كلاه ايمني سرش بود. چكمه با مهميز به
پا داشت.
زن گفت، جوان بنيهاشم را عشق است.
پسر چشم گرداند و به مرد پشت فرمان و زن
كناره جاده نگاه كرد.
زن گفت، آن كه فيل ميخريد رفت پي كارش.
مرد از ماشين پياده شده بود. گفت، نه. تو اين
كار را نميكني. از تو اين كار بر نميآد.
زن يكي از پاهايش را هوا داد و پشت موتور نشست.
پسر جوان كلاه ايمنياش را به او داد. زن
كلاه را سرش گذاشت و بندش را زير چانهاش محكم كرد.
مرد كنار ماشين ايستاده بود. گفت، نه. اين
كار را نكن. تو زن بد كاره نيستي.
زن دستهايش را دور كمر مرد جوان حلقه زد و گفت،
كاري ميكنم كه از اين پس به هر زن نگاه كني، يك سطل اشك بريزياي آدمك بولينگ.
پسر با صداي قارت دنده را جازد. آهسته راه افتاد.
دنده عوض كرد و سرعت گرفت.
No comments:
Post a Comment