Wednesday, January 23, 2019


      زنگوله

     پيرزن در روزگاري نه‌ چندان دور، كرّوفرّي داشت. بروبيايي بود. خان‌ ومانِ هشت در بهشت، حياط درندشت، آشپز و باغبان و راننده، فت و فراوان پس بروپيش بيا، نان‌ ببركباب بيار. دم دقيقه زنگوله‌ ي كوچولوي طلایی‌ رنگ را كه به شكل ناقوس كليسا بود، سردست بلند مي‌ كرد به صدا درمی‌آورد و فی‌الفور کلفت و نوكر جلويش دست‌ به‌ سینه مي‌ماندند. حالا دورو زمانه عوض‌شده بود. مال‌ ومنالشان به تارات رفته بود. شوهرش باآن‌همه بادبروت و سردوشي و واكسيل، اسير خاك شده بود. تخم و ترکه‌ هایش در چهارگوشه‌ ي عالم سفيل و سرگردان بودند. هوش و حواسش سرجانبود. از مال دنيا همان زنگوله براش مانده بود. با پشت‌ خمیده، عصازنان، هاج‌ وواج در کوچه و خيابان راه مي‌ افتاد و زنگوله را سردست بلند مي‌ كرد و به صدا درمی‌ آورد.  

No comments:

Post a Comment