زنگوله
پيرزن در روزگاري نه چندان
دور، كرّوفرّي داشت. بروبيايي بود. خان ومانِ هشت در بهشت، حياط درندشت، آشپز و باغبان
و راننده، فت و فراوان پس بروپيش بيا، نان ببركباب بيار. دم دقيقه زنگوله ي
كوچولوي طلایی رنگ را كه به شكل ناقوس كليسا بود، سردست بلند مي كرد به صدا درمیآورد
و فیالفور کلفت و نوكر جلويش دست به سینه ميماندند. حالا دورو زمانه عوضشده
بود. مال ومنالشان به تارات رفته بود. شوهرش باآنهمه بادبروت و سردوشي و واكسيل،
اسير خاك شده بود. تخم و ترکه هایش در چهارگوشه ي عالم سفيل و سرگردان بودند. هوش
و حواسش سرجانبود. از مال دنيا همان زنگوله براش مانده بود. با پشت خمیده،
عصازنان، هاج وواج در کوچه و خيابان راه مي افتاد و زنگوله را سردست بلند مي كرد و
به صدا درمی آورد.
No comments:
Post a Comment