Wednesday, January 23, 2019


    صدف و باد

     دخترجوان از حمّام درآمده بود، روي ايوان طبقه‌ ي بالاي خانه‌ ي قديميِ زهوار دررفته ايستاده بود و موهايش را با حوله خشك مي‌كرد. بعدازظهر تابستان بود. درِحياط نيمه‌ باز بود. مرد ميانه‌ سالي از در آمد توي حياط، هاج‌ وواج به راه پله و شيشه‌هاي رنگي و ديوارهاي آجريِ زارونزارودورتادور حياط نگاه كرد. صورت‌اش را گرفت لاي دست‌هايش زنجموره كرد. دويد تنه‌ ي درخت را بغل گرفت زار زد، عزيزدلم. از پاي درخت، خوج گلابيِ كالِ كرمو را برداشت گاز زد. به آجرهاي ديوار دست كشيد. مچاله شد، طوقه‌ ي چاه را بغل گرفت گفت، اي مي‌ چومه سو. بچّه بودم چه قدر از اين چاه آب كشيدم. قفل چوبي پشت در را بوسيد و از درحياط بيرون رفت.

No comments:

Post a Comment