صدف و باد
دخترجوان از حمّام درآمده بود،
روي ايوان طبقه ي بالاي خانه ي قديميِ زهوار دررفته ايستاده بود و موهايش را با حوله
خشك ميكرد. بعدازظهر تابستان بود. درِحياط نيمه باز بود. مرد ميانه سالي از در آمد
توي حياط، هاج وواج به راه پله و شيشههاي رنگي و ديوارهاي آجريِ زارونزارودورتادور
حياط نگاه كرد. صورتاش را گرفت لاي دستهايش زنجموره كرد. دويد تنه ي درخت را بغل
گرفت زار زد، عزيزدلم. از پاي درخت، خوج گلابيِ كالِ كرمو را برداشت گاز زد. به
آجرهاي ديوار دست كشيد. مچاله شد، طوقه ي چاه را بغل گرفت گفت، اي مي چومه سو.
بچّه بودم چه قدر از اين چاه آب كشيدم. قفل چوبي پشت در را بوسيد و از درحياط
بيرون رفت.
No comments:
Post a Comment