Wednesday, January 23, 2019


سه‌گانه‌ی هر طور ببینی

  سوخته کوه و عاطفه و چیزهای دیگر

  در صلواة ظهر وقتی از سوخته کوه پایین آمدیم، زهوار همه‌ مان دررفته بود.
  از صبح علی‌الطلوع استاغلام، نامه بر اداره جلودارمان شده بود و معاون فرمانده پادگان عقب دارمان، رفته بودیم راه پیمایی. نه. کوه پیمایی. چند نفر که سنشان از بازنشستگی هم گذشته بود خودشان را زدند به ننه من غریبم. یکی شان گفت میر وحید نرو، این کارکار تو نیست. قبل از حرکت فرمانده گفت هیچ‌کس خوردوخوراک همراهش نباشد و بی‌اجازه او نباید آب بخوریم.
  در اجرای نامه‌ ی اداره‌ ی آموزش‌وپرورش ستاد پشتیبانی و امداد که به کلیه مدارس منطقه‌ ی شهرستان ارسال‌شده بود، بیست سی تا معلم پیر و جوان رفتیم جلوی اداره سوار مینی‌بوس شدیم و رفتیم بیرون شهر، مرکز آموزش عمومی اردوگاه ابوذر.
  روز اول که لباس‌هایمان را درآوردیم لباس بسیجی تنمان کردند، همه شروع کردند به مزه‌ پرانی. یکی دو روز دور اردوگاه شلنگ‌ تخته انداختیم و بدن‌ سازی کردیم. وقتی اسلحه با خشاب خالی دادند دستمان همه رفتند توی فکر. آل قلم دبیر عربی بود‌،کلاش دست گرفته بود گفت، گمان کنم مال من خودکاره. من که ژ۳ دستم بود گفتم، این چندروزه بهتره فکر خودکار را ازسرت بیرون کنی.
  خلاصه‌ ی‌ حرف‌ وحدیث .در دامنه‌ ی کوه شیب زمین تند بود و من پاهایم جلو می‌ پرید و خودم چپ و راست سکندری‌ می‌ رفتم.
  توی دره، وسط ده جمع شدیم. استاغلام که دیگر از باد بروت دَم صبحش خبری نبود، با سر به کوه اشاره کرد و گفت: "یعنی ما رفته بودیم اون بالا؟"
  دودسته شدیم و این‌طرف و آن‌طرف صف بستیم. گفتیم: "آب."
  فرمانده چند تا تیر هوایی درکرد و گفت: "يالله راه بیفتید."
  در نوک کوه دوتا خرما خورده بودیم و یک‌ کف‌دست آب.
  آفتاب به ایوان و تالارخانه‌ها می‌تابید و زیر شاخ و برگ درختان سایه بود و دیگر هیچ. بیرون ده جلوی دکان نانوایی، زیر سایه‌ ی درخت بید، مردی روی تخت دراز کشیده بود. دستمال روی صورتش بود و خروپف می‌کرد. توی دلم گفتم،دريغ از خواب بعدازظهر تابستان.
  از ده بیرون آمدیم و ازاین‌ طرف و آن‌ طرف جاده‌ی خاکی راه افتادیم طرف پایگاه. زنجره‌ها چنان صدا به صدا داده بودند که انگار از جایی که به‌اش بند شده بودند داشتند می‌افتادند زمین. بعد از دو تا سه ساعت راه‌ پیمایی، از جاده منحرف شدیم و صف به هم خورد و همه درهم‌ وبرهم می‌رفتیم. حالا جلودارمان کسی بود که دو منزل یکی می‌رفت و عقب دارمان آن‌ که عقب‌مانده بود، یعنی من و استاغلام.
  استاغلام گفت: "این‌همه نفت و هیزم می‌سوزونیم اتاقمان گرم نمی‌شه. ببین یک دونه خورشید چه طور داره عالم و آدم را می‌سوزونه."
  فرمانده و معاونش در طول مسیر ورجه‌ وورجه می‌ کردند. گویی سرصبح بود و تازه از خواب پا شده بودند و ورزش صبحگاهی می‌ کردند. یک‌ لحظه می‌ آمدند عقب و بعد می‌ کشیدند می‌ رفتند جلو. یک‌ بار که هر دو کنار هم ایستاده و اسلحه‌ شان را سردست رو به بالاگرفته بودند و سایه‌ شان روی زمین افتاده و رفته بودند توی حال و هوای من، فرمانده گفت: "این‌یکی خیلی عقب مونده."
  معاون گفت: "پدرجان، می‌ خوای اسلحه تو بدی من واست بیارم؟"
  گفتم: "دريا هرقدر خشک بشه، باز تا زانو توش آبه."
  استاغلام با آن کپل‌هایش که مثل دوتا گونی برنج بود، چند ده متر جلوتر می‌ رفت و من عقب‌ مانده بودم و فکرهای بی‌سروته در سرم بود. انگار از تشنگی بود. اسلحه را با یکدست پایین می‌گرفتم، تلوتلو می‌خوردم. روی شانه می‌گذاشتم، سکندری می‌رفتم. از گردن‌آویزانش می‌کردم، تسمه‌اش مهره‌های گردنم را آتش می‌زد.
  سر راهم به نیزار رسیدم و در زمین خیس شیب‌دار رد کفش‌های کتانی دیدم درهم‌ وبرهم توی نی و لویی و جگن‌ها رفته بود. شاخه‌ ی نی‌ها تاشده بود. روی علف‌های مرطوب نشستم. کفش و جورابم را درآوردم. پاچه‌ ی شلوارم را تا کردم. در مسیری که نی‌ها خم‌شده بود، پا روی گیاهان شناور گذاشتم و دنبال رد پا بودم و پُرز لویی‌ها به سروصورتم می‌ خورد و صدای تیر شنیدم و فرمانده نی‌ها را با لوله‌ ی اسلحه کنار زد و جلوی صورتم گفت: "برگرد کفش‌هاتو بپوش، با کفش بزن به باتلاق."
  اسلحه‌ام را روی خاک پشته گذاشتم. داد زد: "اسلحه تو زمین نذار."
  اسلحه را قاپیدم. برگشتم و از زمین شیب‌دار بالا رفتم. سر پا جوراب و کفش‌هایم را پوشیدم و دوباره برگشتم وسط نی‌ها.
  فرمانده رفته بود. از صدای گلوله دست‌ وپایم نلرزیده بود. یک جایی خوانده بودم، گلوله‌ یی که دخل آدم را در می‌آورد، او صدایش را نمی‌شنود. از نیزار درآمدم و قدم‌ هایم را تند کردم. گل‌ ولای توی کفش‌های کتانیم چلپ‌چلپ کرد و خشک شد. در آن دورها استاغلام را هم قد طفل دوسه‌ ساله می‌دیدم و به نظرم آمد که سرش عقب‌ تر از کپل‌هایش می‌ رود. درخت‌ها و مزارع و کوه‌ها پیچ‌ وتاب می‌ خوردند و رنگ‌ها می‌ لرزیدند و قاطی می‌ شدند. هوا شیری‌ رنگ بود، موج در موج سرخ می‌ شد و شیری‌ رنگ می‌ شد و صدای شُرشُر آب می‌ شنیدم.
  استاغلام یک‌ باره آب شد رفت زمین. شروع کردم به دویدن. زیر درختی لای سیم‌خاردار و بوته‌های تمشک، شکافی دیدم و همزمان با شلیک گلوله، صدای فرمانده را شنیدم، به چاه نزدیک نشو.
  از شکاف رد شدم و قدم در باریکه راهی گذاشتم که سایه‌ ی درخت‌ها روش افتاده بود و استاغلام را دیدم در آن سر حیاط، پایش را روی هرزه‌ گَرد دروازه‌ ی حیاط گذاشت و به پشت بوته‌های تمشک رفت. همان‌ طور که جلو می‌ رفتم در محوطه‌ ی باز، چاه را دیدم و از چپ به راست خانه‌ ی روستایی چرخید و از پشت شاخ و برگ درخت‌ها بیرون آمد. سگی پای چینه دمش را تکان می‌ داد. پلکان چوبی، طبقه‌ ی پایین ایوان، يخچال و طبقه‌ ی بالا تالار. روی تالار زنی ایستاده و آرنج‌هایش را روی نرده گذاشته بود و کنارش بچه‌ یی بود که گل‌های پیراهنش سبز و سرخ آتشی بود. همه‌ چیز تار بود و لرزان. رنگ‌ها درهم‌ وبرهم بود.
  به کنار چاه رسیده بودم‌،صدای زنی را شنیدم: "وای خدا جونم. آقای میر وحید شما اینجا چه می‌کنید؟"
  زن داشت از پله‌ها می‌ دوید پایین. گفتم: "آب."
  زن گفت: "چی گفتید؟"
  گفتم: "یک چکه آب."
  زن دوید روی ایوان، از یخچال پارچ آب را برداشت و با لیوان دوید آمد حیاط ،توی لیوان آب می‌ ریخت سروکله‌ی فرمانده پیدایش شد داد زد: "آب بی آب."
  زن روسری‌اش را پایین کشید و گفت: "برادر، گناه داره. خیلی از اونای دیگه عقب مونده."
  فرمانده گفت: "خواهر، ما که فیلم بازی نمی‌ کنیم. دو فردای دیگه تو جبهه باید دوام بیاره. اون جا صحرای کربلاست."
  زن گفت: "یه چکه. فقط به چکه. آخه ایشان معلم من بودند."
  فرمانده به زن و لیوان آب و به سرووضع من نگاه کرد. اخم کرد. پشت کرد و از روی چوب دروازه‌ ی حیاط پرید رفت توی کوچه.
  وقتی آب از گلویم پایین رفت، تنم از سرما لرزید، چشمم خنک شد و دوروبرم روشن. چند تا مرغ و خروس روی کپه‌ یی از کودِ خشک دنبال دانه بودند و دهنه‌ ی اسب به شاخه‌ ی درخت بسته‌ شده بود. اسب سُم بر زمین زد و سرش را بالا و پایین برد.
  زن گفت: "منو یادتون میاد؟"
  گفتم: "یکی دیگه."
  گفت: "دبیرستان بنت‌الهدی. نیمکت اول، طرف پنجره."
  گفتم: "بریز خانم. بازم بریز."
  گفت: "همیشه ازم می‌پرسیدید ساعت چنده. چند دقیقه مونده به زنگ."
   گفتم: "یه ذره هم بده بریزم پشت گردنم."
  زن در گودی دست‌هایم آب ریخت. به سروصورتم آب زدم.
  گفت: "باید هم یادتون نیاد. آخه شما یه نفر بودند و ما هرسال چند صد نفر."
  خداحافظی کردم و به‌ طرف دروازه دویدم. زن چند قدم دنبالم دوید. بچه‌اش هم آمده بود توی حیاط.
  گفتم: "اسم بچه‌ات چیه؟"
  گفت: "عاطفه."
  گفتم: "شوهرت معلمه؟"
  گفت: "نه تو شهر جوشکاری داره."
  گفتم: "پس تو اینجا چه میکنی؟"
  داد زد: "اینجا تو خونه‌ ی پدر شوهرم زندگی می‌کنیم."
  داد زدم: "برگرد برو پیش بچه‌ات. داره گریه می‌کنه."
  با هرزه‌ گرد دروازه‌ ی حیاط کلنجار می‌ رفتم، فرمانده از آن‌ طرف پرچین دستش را دراز کرد، زیر بغلم را گرفت و گفت، عجله نکن پدر. مواظب زیر پات باش. بعد همان‌ طور که جست‌ وخیز می‌ کرد گفت،دیگه چیزی نمونده. رسیدی جاده، این‌ طرف و آن‌  طرف نرو. بيا اون ور جاده.
  گویا میان بُر زده بودیم. سرتاسر کوچه را دویدم. به جاده‌ ی خاکی رسیدم. صدای بر و بچه‌ ها را از آن‌ طرف جاده شنیدم روی علف‌ها و سنگ‌ قبرها پخش‌ وپلا شده بودند. سوت زدند و برام دست تکان دادند.
  آل قلم گفت،این هم میر وحید. حالا تکمیل شدیم. می تونیم راه بیفتیم
  اسلحه‌ام را روی سنگ ‌قبر‌گذاشتم. به پشت‌ روی علف‌ها افتادم. غلت زدم و به پهلو خوابیدم. دستی سیب سرخی را جلویم روی سنگ‌ قبر گذاشت و دست دیگری سطلی پر از آب و برگ‌ پهنی را که رویش دو تا خرما بود.
  باد گیلوا از سوی دریا می‌ آمد‌،آسمان را صاف و هوا را خنک می‌کرد و پرچم‌های سبز و سرخ‌ روی چند تا قبر را تکان می‌داد. دم غروب بود و تا پایگاه دیگر راهی نمانده بود.
  فرمانده چند قدم دورتر، کنار چاه آب، روی خاک پُشته چمباتمه زده بود، به صدای بلند گفت: "پدر جان یه شعری یه که میگه شیر شیره، اگرچه پیره."
  همان‌ طور که دستم را ستون گردن کرده بودم گفتم: "پیر پیره، اگرچه شیره را بذار کنار. میگم دستور بده بلند بشیم یه بار دیگه بریم بالای سوخته کوه و برگردیم."
  صدای واویلا و برو پی کارت بر و بچه‌ها بلند شد.
  فرمانده خندید و گفت: " خدا حفظت کنه. خوب گفتی. دریا هرقدر خشک بشه، باز تا زانو توش آبه."

No comments:

Post a Comment