آنسوی حصار ارغوان
زن گفت: "دریای خزر، دریای خزر میگن همینه؟"
مرد گفت: "داریم
برمی گردیم می ریم چالوس از جادهی کندوان، جاده ی کندوان را هم می بینی."
زن گفت: "نگاه
کن تا چشم کار می کنه خانههای ویلایی یه. چقدر سوت و کوره."
مرد گفت: "چند
روز دیگه فصل گرما شروع می شه، اونوقت بیاوببین."
زن و مرد هر دو
میانساله بودند. در سایه ی زانتیا ی نقره یی که لب دریا پارک شده بود، روی چهارپایه ی
برزنتی تاشو نشسته بودند. درِ عقب خودرو باز بود. روی صندلی عقب سبد حصیری بود به شکل
قایق، سیب و موز و پرتقالِ سبدچین.
زن مانتوی کوتاه
تنش بود. روسریاش را از سر برداشته بود. مرد لباسهایش را درآورده بود. ابروهاش سیخ سیخ
بود. گویجه های چشمهایش بیرون از پلکهایش بود. پلک می زد، گویچه هاپس میرفتند.
ساحل دریا پوشیده
از صدفها ی ریزودرشت رنگارنگ بود. اینجاوآنجا تپههای شنی بود و بوته های خار. دوروبرشان
دورتر از ساحل ردیف خانههای سقف ژاپنی با حیاط هشت در بهشت و استخر شنا. دکل دیدبانی
و نجات غریق و سایهها ی لرزان در دوردست که توی آب شنا می کردند.
مرد از جا بلند
شد و بند مایواش را محکم کرد. یک سایزبرایش گشاد بود.
زن گفت: "از
ساحل دور نشو. اینجا ما غریبهایم تو آبتنی بلد نیستی."
سارگپه ی بلند پا
هنوز بال و پرش را به دریا نزده بود. آب هنوز گرم نبود. توی آب روی کپلهایش چمباتمه
زد وبه سینه و زیر بغلش آب زد وبلند شد. گودی آب تا تهیگاهش میرسید. در کف آب چند قدم
جلو رفت. زیر پایش خالی شد و توی گردابه ی پنهانِ مکنده افتاد.
آبهای ساحل ارغوان
ردیف به ردیف پستی وبلندی دارد با ماسهها ی فریبکار. چین و شکنهای کف آب پر از چاله چوله.
ماسه ها زیر فشار پای شناگر سُر می خورد. زیر پای شناگر خالی می شود و شناگر توی آبگرد
می افتد، می چرخد و فرو می رود.
آب در دوروبر او
چرخ می زد. دستها ی فربهاش از آب بیرون می آمد و خس وخاشاک راجستجومی کرد. با پاهایش
به آب ضربه می زد. نفس گیری می کرد. آب در دوروبر او چرخ می زد و در گرداب پاشنه ها ی
آب، در آب فرومی رفت. با فشار پنجه ی پا از کف دریا جدا شد. در زیرآب سُر خورد و به
سطح آب آمد. گلو و منخرین اش از شوری آب می سوخت. آب به سینه و شکمش فشار می آورد.
در نفس گیریاش تأخیر شده بود. خط افق دریا بالا و پایین می رفت. مرغان دریایی بالای
سرش پرواز می کردند و بیآنکه بال بزنند اوج می گرفتند. دور خودش چرخید و بوی کُلُر
به دماغش خورد. همان طور که توی استخرِ شنا دور خودش می چرخید، به موج گیر نزدیک شد. از نردبان بالا آمد و در
لبه ی استخر نشست و هاج و واج، حالا بیا و بنگر.
همه جا سوت وکور بود. سایه ی خانه ی ویلا یی در آب چین و شکن
برمی داشت. قایق لاستیکی سبز و زرد به شکل اردک روی آب. چتر آفتابی با لبههای دالبری
کنار استخر. حلقه ی نجات بچه گانه. گیلاسهای بلندوکشیده ی کریستال روی میز. حوله ی
روب دوشامبر روی دسته ی صندلی چرخ دار.
یعنی چه؟ چطور ممکنه؟
دریا چی شد؟ شُهره کجا رفت؟ شاید خوابیده و خواب می بینه که خواب می بینه .حضرت آقا،
این بازی بچگانه برای چیه؟
مثل خوابگردها از
جا بلند شد. از چمن تازه آبیاری شده ی جلوی خانه گذشت و از پله ها ی ورودی ساختمان بالا
رفت.
حیاط پر از دارودرخت
از پنجرهها ی سالن پذیرایی دیده میشد. والانِ پردههای توری که نور از آن عبور می کرد،
مبلها با پایه ها ی باریک فلزی، بالشکهای زرد و نارنجی، میز نهارخوری ، سبد با بافههای
حصیری ، پیانوی بزرگ، قالیها ی لوله شده و تکیه داده به دیوار.
با صدای بلند گفت،
کسی اینجاست؟
چهرهها ی شاد آشنایان
با حضور پنهان دم به دم پیدا و ناپیدا می شد. آرایهها ی باریکهها ی نور در سقف و کف
سالن جابجا می شدند. آیا باید برگردد و پا به فرار بگذارد.
دستش را روی نرده ی
باریک مارپیچی گذاشت و قدم به قدم بالا رفت، آهسته گفت، کسی اینجاست؟
اتاقها درهایشان باز بود. بی لک وپیس هرکدام به یک رنگ،
تابلوها ی نقاشی روی دیوار، تختخواب با پایهها ی کوتا ه بی تشک و بالش، این بسترازابرمونّث
است؟در گوشه و کنار کپهها ی کتاب که هنوز در قفسه ی شیشه یی چیده نشده بود.
از بهارخواب در
چشمانداز فراخ منظر ستیغ کوه ها را دید در مه و ميغ. خاک زمین سفید و آسمان پوشید ه
از ابرهای پر مانند بود. این مرغان دریا یی سفیدند یا صورتی رنگ؟ خب که چی؟ تک وتنها
توی این خانه که چی؟ زندگیام، مرغ بهشتیام، ُشهره چی شد؟
از پله ها پایین آمد. از سالن پذیرایی عبور کرد. چمن جلوی
خانه را پشت سر گذاشت. درلبهی استخر ایستاد و با خودش گفت،بازیه.بازی کامپیوتری
دخترانه.ولی ما که بچه نداریم.
در لبه ی استخر
نشست .پاهایش را از دیواره در آب فروکرد و در سطح کم عمق ایستاد. پشت به موج گیر،
با دَم پت و پهن، ششهایش را پر از هوا کرد و با چشمان باز صورتش را در آب فروبرد.
چراغهای الوان
دید که یک دم روشن و خاموش شدند. از سوله ی مکنده ی راهآب ،گنبدِ ه ی آب بیرون می آمد.
خطوط مستدیر پراکنده به اطراف، به موج گیر ضربه می زد. استخر کش وقوس رفت. آب کدروشوروسردشد.با
پوست خیسِ بالا و پایین چشم، پیاپی پلک زد.
بازوها به لاله ی
گوشها چسبیده، چانه در گودی گردن، با تهیگاه خمیده، با عضلات منقبض، در حالت بی وزنی،
دریای خاموش او را سردست بلند کرده با خود میبُرد.
در خط ساحل زنش
سینه زنان این طرف و آن طرف می دوید وناجی غریق با هول و ولا به نقطه یی که زن با دست نشان
می داد شنا میکرد.
صورتش را از آب
بیرون آورد وگیج و کاتوره با پشت دست چشمانش را پاک کرد و به پشت سرش نگاه کرد. دو
تا مرد با شلوار پیش سینه دار روی داربست ایستاده بودند و شیشههای پنجره ی طبقه ی بالای خانه ی ویلا یی را پاک می کردند. به طرف
استخر برگشت و مردی را دید در ساحل به پشت افتاده زنی کنارش روی ماسه ها زانوزده و
نجات غریق باانگشت شست واشاره منخرین
اورامسدود کرده ودهان به دهانش مهروموم کرده به اش تنفس مصنوعی می دهد.
با چشمان نم و نمدار،
با گویچه های برآمده به پشت سرش چشم چرخاند و در دایره یی از رنگ و لون شیشه پاک کنها
را دید لبخندزنان با دست به شیشه های درخشان اشاره می کنند.
No comments:
Post a Comment