Friday, January 25, 2019


  هر کی به راهش

  حسن جاهد گفت: "زن خودت را با زن من مقایسه نکن. زن تو خانمه. زن من بی‌سروپاست."
  دم غروب در فلکه‌ ی نوغان، نبش ذاکله‌ بر و کارسیدان توی ماشین پیکان بغل‌ دست حسن جاهد نشسته بود. دوروبر میدان‌ تعویض‌ روغنی بود و دكان پلوکبابی و فروشگاه لوازم صوتی و قهوه‌ خانه. درخم جاده، پشت سر هم ماشین پارک شده بود. زن و مرد روستایی در پیاده‌رو و وسط آسفالت ولو بودند و چتر و خرت‌ وپرت دستشان بود. یکیشان چترش را برمی‌گرداند به آسمان نگاه می‌کرد، چترش را می‌بست. یکیشان چترش را باز می‌ کرد و روی سرش می‌ گرفت.
  با خودش فکر کرد، اینجا، فلکه‌ ی نوغان، نقطه‌ ی تلاقی شهر و روستا را جایی، شاید در یک فیلم دیده است.
 حسن جاهد گفت: "از دستک آوردند انداختنم توی اراذل‌واوباش. گفتم، آخه لامروت‌ها، اینا همه‌ اش نقشه‌ ی زنمه. همه‌ اش برنامه است. یک‌ شب تلویزیون تماشا می‌ کردیم برق یک‌ لحظه قطع شد آب جوش ریختند سرم. یقه‌ ی کی را می‌ گرفتم. همه دزد. همه قاچاقچی. چاقوکش. شامل که تو باشی بهت میگم فلاکت مثل ورزای سیاه به‌ ام زل زده."
  هنوز موهای سر حسن جاهد بلند نشده بود. وقتی ماشین از بغل‌ دستش رد می‌شد، بُن موهای صورتش باد می‌کرد. از فروشگاه لوازم صوتی آواز شجریان می‌آمد. انگار دستمالی ابریشمی از دلی ناشاد آرام بیرون کشیده می‌شد.
  شامل گفت: " نگفتی توبکََش من بکََش شما دو تا سر چیه؟"
  "چی بگم. مرغ هرقدر با پاهاش خاک را کنار بزنه، روی سر خودش می‌ ریزه."
  "تا آنجا که خبر دارم خونه نمیری. چرا زن و بچه‌ ات را ول کرده‌ ای."
  بیات ترک بود و با قطرات ریز باران هماهنگی داشت. دو تا مرد دهاتی درِ عقب ماشین را بازکرده بودند. یکی‌شان آمده بود تو. آن‌ یکی زنبیل دستش بود. گفت: "در صندوق‌عقب را بازش کن بذارم صندوق‌عقب."
  آواز شجریان قطع‌ شده بود و حالا این عبدالباسط بود که ترتیل می‌ کرد.
  حسن گفت: "برو جلو، نوبت ماشین جلوییه."
  مردی که آمده بود تو گفت: "اگه نوبت تو نیست پس چرا مسافر سوار کرده‌ای."
  حسن گفت: "برو پایین زر زیادی نزن." یک‌ وری شد و در را محکم بست.
  شامل شیشه را پایین آورد و گفت: "پدر جان، برو جلو. مینی‌بوس  داره راه می‌افته."
  حسن کلید را زد و برف‌ پاک‌ کن را روشن کرد و از لای پاهایش بالشک زیرش را جلو کشید: "ببين منِ الدنگ چه طوری باید نان در بیارم. از زندان درآمدم از اداره انداختنم بیرون. خانه راهم نداد. شب‌ها روی درخت خوابیدم. این زن چه‌ کار نکرد با من."
  با دست‌های پرمویش فرمان ماشین را بغل زد. پیشانی‌اش را روی توپی وسط فرمان گذاشت و گفت: "شیشه را بکش بالا."
  شیشه‌ ی جلو کثیف بود. لاستیک‌های برف‌ پاک‌ کن این‌ طرف و آن‌ طرف می‌ رفت و با هر رفت‌ وآمد گِل ولای‌ روی شیشه را پاک می‌ کرد و در آن میان قطرات ریز باران روی شیشه می‌ ریخت.
  حسن گفت: "تو خاطرخواه آن‌ یکی خواهر دوقلو بودی، سر درنیاوردم چرا رفتی این‌ یکی را گرفتی؟"
  روشنایی چراغ ماشینی که از پشت سرآمد، در پیچ جاده‌ ی ذاکله‌ بر، یک‌ لحظه روی پیرمردی افتاد که پای جدول خیابان ایستاده بود و سنگ گور کوچکی را با هر دودست زیر بغل گرفته بود.
  حسن سرش را بلند کرد. کلید را زد و با نوک ناخن انگشتِ اشاره شقیقه‌ اش را خاراند: "من حواسم سر جاست. توی زندان مثل مار پوست انداختم. گفتم این زن را بذارم توی هاون بكوبم تا آدم دیگه‌ یی بشه، نشد که نشد. آهن سرد را هرقدر بزنی‌ پخ نمی‌ شه. حالا رفته شکایت کرده طلاق می‌خواد. می‌گه از مهریه‌ ام صد تومان کوتاه نمی‌آم کفن بخری برای خودت."
  کلید را زد و برف‌ پاک‌ کن را به کار انداخت.
  پیرمرد دهاتی هنوز کنار خیابان ایستاده بود. انگار منتظر ماشین بود. سنگ گور را روی استخوان لگن خاصره‌اش گذاشته و با یک‌ دست  نگهش داشته بود. شامل نوشته روی سنگ را خواند، مرحومه خیرالنساء
  "در کتاب نوشته دست‌ آخر دنیا را زن خراب می‌کنه."
  شامل از خودش پرسید، در چه کتابی؟
  "من هم تو کارسیدان و ذاکله‌بر دو تا دختر جوان نشان‌کرده‌ام. پدر مادر هر دوتاشان راضی‌اند."
  شامل خندید و گفت: "نکنه داری میگی می‌ خوای زن بگیری؟"
  حسن زیر لب گفت: "همون جا دو تا اتاق به‌ ام می‌ دن."
  "دو تا را باهم می‌ خوای بگیری؟"
  باران تند کرده بود. حسن برف‌ پاک‌ کن را زد: "دو سه روز دیگه می‌ بینی، باورت می‌شه."
  شامل گفت: "گاهی آدم پوست سیبی، چیزی لای دندانش گیر می‌کنه، با چوب‌ کبریت درش می‌ آره، چوب کبریت می‌شکنه گیر می‌ کنه لای دندانش."
  حسن سرش را برگرداند و به او خیره شد: "نمی‌ فهمم چی داری میگی."
  از قهوه‌ خانه دو سه تا راننده آمدند بیرون. لبه‌ ی كُتشان را با دست زیر شکمشان گرفتند و پشت سر هم دویدند رفتند پلوکبابی. در سر در مغازه، روی تابلو نوشته بود، پلوکبابی راننده‌های شمال. پرستو روی حرف نون لانه ساخته بود به شکل فَکّ.
  "دخترت چی می گه؟ تو هم‌ سن‌ وسال دختری که می‌خوای بگیری، دختر داری."
  حسن برف‌ پاک‌ کن را از کار انداخت: "گفتی دختر؟ هر چه مادره دانه پاشیده دختره نوک زده انبارکرده توی چینه‌ دانش. من احمق گفتم، حاجی‌ آقا، خیلی خب چشم. هر چه این خانم بگه. اقلاً یکی دو تا سؤال هم از دخترم بکنید."
  "خب. چی شد؟"
  "دیدم از وقتی ناخن درآورده پی فرصت بوده صورتم را بخراشه. چسبید به مادرش گفت‌، خاک تو سر بابام. جوجه‌ ی هر پرنده که بلبل نمی‌ شه."
  "دادگاه شاهد نمی‌ خواد؟"
  "رفته بودم دِهشال گفتم برم لب دریا دو دقیقه کنار بساط كَل‌عباس بشینم. زنش گفت، رفته سر مزرعه. دخترش را سوار کردم بردم نشانم بده پیاده بر نگرده خانه دیر می‌شه. بهت میگم تا آمدم روی آسفالت دیدم ریختند ایست. ایست. گفتم، برادر چرا بهتان می‌زنید. من اگه بترسم نانم را می دم سگ بخوره. ببینید این زبان‌ بسته دوازده سیزده سالشه. مگه حالی‌ شان شد. دختره هم که مثل گوسفند همه‌ اش بع‌ بع می‌کرد. نگو نقشه‌ ی زنمه. می‌ گه همه‌ اش زن سوار می‌کنه. چرا دختره را داشت می‌ بُرد طرف دستک."
  "طلاق خیلی کش‌ وقوس داره؟"
  "بعضی‌ها می‌بینند قضاوت نمی‌کنند. بعضی‌ها ندیده قضاوت می‌کنند. گفتم، آقای عزیز، تو که ساكن دهشالی، تا به‌ حال آمده‌ ای شهر، یک کلمه با من حرف زده‌ ای. تو اصلاً منو دیده‌ ای؟ می‌شناسی؟ خجالت نمی‌ کشی دنبال زن مردم راه افتاده‌ ای آمده‌ ای شهادت دروغ می‌دی از بابت چه؟"
  "شاهد دو تا باید باشه. مگه نه؟"
  "آن‌ یکی خم شد امضاء بكنه، مکث کرد. حاج‌ آقا گفت، ها، چیه؟ گفت، امضام یادم رفته."
  از پشت شیشه چیزی دیده نمی‌شد، جز نور گذرای چراغ ماشین‌ها که از روبرو می‌آمدند و تاریکی از راه رسیده بود و در چهارراه نوغان آینده و رونده‌ یی نبود.
  حسن سرش پایین بود. انگار روزنامه می‌خواند. سرش را تکان داد: "اگه یک خاک‌ انداز خاک بریزی سرش، اصلاً معلوم نمی‌شه، از بس کثیفه. من به‌ اش این طور می‌گم."
  برف‌ پاک‌ کن را روشن کرد. لابه‌ لای قطرات باران نم‌ نم برف می‌آمد و تاریکی به این زودی در آن دور و برها کَپه شده بود.
  شامل با خودش گفت، تو که میگی خورشید فلان بهمان، کوری، نمی‌ بینی شب‌ ها نا نداره دور و برمان را روشن بکنه؟
  حسن پوزخند زد و گفت: "به‌ اش میگم زن، تو باید منو داشته باشی. میگه تو این دوره زمانه اگه پیراهن تنم را داشته باشم خیلی حرفه. معلومه از اول خر خودم را سوار نبودم."
  پیرمرد دهاتی در کش‌ وقوس بود پشت موتورسیکلت‌ سوار شود. سنگ گور را به پشت راننده تکیه داده بود. یک‌ پایش را بلند می‌کرد سوار شود، پایش از باربند رد نمی‌شد و همان‌ طوربا هر دو دست سنگ را چسبیده بود.
  حسن برف‌ پاک‌ کن را از کار انداخت: "هی نگو خاک. بگو قبر و خودت را خلاص کن. بعدازاین همه‌سال، برای چه آمدی منو ببینی؟"
  همان روز سر ظهر، نسرین قهر کرده بود رفته بود خانه‌ ی خواهرش.
  "خیال نکن می‌آم دنبالت میگم مرگ من بیا."
  نسرین گریه می‌کرد. "به خدا این دفعه دیگه پشت سرم را نگاه نمی‌ کنم."
  "چرا هر وقت قهر می‌ کنی می‌ ری دو قدم آن ور تر، خونه‌ ی خواهرت. چرا نمیری خونه‌ ی پدرت. تو این خیال باش بهت تلفن می‌کنم."
  شامل برای جواب دادن به حسن، با تیرگیِ درونش دست‌ به‌ یقه شده بود. حسن هم با تیرگیِ درونش در کشمکش بود. هر دو لحظه‌ یی ساکت ماندند و به دانه‌ های سبک برف که روی شیشه می‌ نشست و آب می‌شد خیره شدند.
  شامل گفت: "حالا کدام‌ یکی را می‌ خوای بگیری؟"
  "هیچ‌ کدامشان را ندیده‌ام. ولی می‌خوام کارسیدانی را بگیرم."
  "چرا نمیری ذاکله‌ بری را نمی‌ گیری؟"
  "فرق می‌ کنه."
  "فرقش چیه؟"
  حسن گفت: "جاده‌ ی ذاکله‌ بر خاكيه. جاده‌ ی کارسیدان آسفالته."
  شامل دستش را بالا آورد و به ساعتش نگاه کرد. حسن ماشین را روشن کرد. شامل گفت: "من خودم میرم. تو بمون مسافر سوار کن."
  حسن دور زد و راه افتاد. تا بالای شهر در سکوت رانندگی کرد. چاله‌ های آسفالت خیابان پُر از آب باران بود. همان‌ طور که از خیابان کشاورزی می‌ رفتند، دوروبرشان روشن می‌شد. در سه‌ راه شهداء ترمز کرد. به پهلو خم شد در ماشین را باز کرد و گفت: "چرا چراغ‌ های خانه‌ ات خاموشه؟"
  شامل پیاده می‌شد، گفت: "بهتره یه جوری روبه‌ راهش کنی."
  حسن لبخند زد و گفت: "اسبی که سوارش را زمین زده داره تاخت می‌زنه، چه طوری می شه مهارش کرد؟"
  شامل چتر به دست از پای ساختمان دوطبقه‌ یی رد شد که نمای بیرونی‌ اش سرتاسر مرمر سفید بود.
  مرحومه خیرالنساء
  چترش را باز کرد و به آن‌ سوی کوچه رفت.
  مرحومه خیرالنساء
  چترش را بست کلید انداخت و در را هل داد. درخت‌ های حیاط همان‌ جا بودند که همیشه بودند، ولی دیده نمی‌ شدند. یک‌ پایش را روی پله گذاشت خم شد بند کفشش را باز کند، سرش را برگرداند و از روی شانه به پنجره‌ی طبقه‌ ی دوم خانه‌ ی آن‌ سوی کوچه نگاه کرد. پنجره‌ ی خانه‌ی شیرین مانند شعله‌ ی آتش می‌ درخشید. پشت پنجره، توی سالن، آویزه‌های چلچراغ غرق تلألوی نور بود. دستی لوردراپه  و پرده‌ ی تور برنجک را کنار زده بود و بالای پرده سرتاسر والان بود، مثل موج دریا بود.
  نیم‌ تنه‌ ی چرمی‌ اش را در سالن درآورد. گوشی تلفن و صفحه‌ی تلویزیون نور خام را که از کوچه می‌آمد منعکس می‌کرد و باد پرده‌ ی پنجره را جمع می‌ کرد و باز می‌ کرد.
  تلفن را برداشت. سیم را کشید آورد دم پنجره، شماره گرفت و گفت: "تو که چند دقیقه بزرگ‌ تر از آبجی اتی، به‌ اش بگو بدون روسری این‌ قدر جلوی پنجره این‌ ور و آن‌ور نره."
  شیرین، همان‌ که وقت و بی‌ وقت سازش را کوک می‌ کرد ولی هیچ‌ وقت نمی‌ زد، پشت پنجره آمد. بازوش را روی لبه‌ ی پنجره گذاشت و توی گوشی تلفن گفت: "دارم ندارم شوهر خواهر دارم مثل گُل سرخ حالت عاشقانه داره."
  شامل گفت: "گفتم به این قرینه‌ ات بگو این‌ قدر جلوی پنجره چپ و راست نره موها شو تکون نده."
  شیرین گفت: "طفلک نسرین. آتش را کُشته با خاکسترش بازی می‌کنه. در را بسته نشسته داره فیلم تماشا می‌کنه."
  با خودش فکر کرد، چه طور این دختره‌ ی احمق سربه‌ هوای تنبان قرمز نمی‌ دونه یه عمره شب و روز داره از رگم خون می‌ گیره.
  گفت: "نکنه خیال می‌کنی خیلی بامزه‌ای."
  شیرین گفت: "دوست و آشنا این‌ طور می‌گند."
  با خودش گفت، خیلی خب، خیلی خب، شیرین خانم. حالا که رفته‌ ای روی شاخه‌ ی درخت‌ داری سیب می‌چینی‌، خب، دیگه چرا دم‌ به‌ دم هی ‌شاخه را تکان می‌ دی. 
  " چی داره تماشا می‌کنه؟"
  "برباد رفته."
"  این‌ که چهارساعته."
  شیرین گفت: "صدای اسکارلت بانوای ملایم پیانو در فضا رها شد، تاب آن موی طلایی آغشته به ..."
  شامل گفت: "... او نیم‌ خیز شد و با بغضی در گلو مانده گفت، یه چیز دیگه بخون."
  شیرین گفت: "ای جوان بنی‌هاشم. چرا نمی‌آیی بالا. سروان باتلر داره  به اسب ارابه شلاق می‌زنه، اسکارلت را از توی شعله‌ ی آتش و دود نجات بده."
  داستان هر کی به راهش در جمله‌ یی به پایان می‌ رسد که کلماتش مانند دانه‌ های پراکنده‌ ی تسبیح‌ اند و مردی در تاریکی به پنجره‌ ی روشن خیره شده و به سیم تلفن تلنگر می‌ زند و در کش‌ وقوس است چه طوری نخ شان کند.


No comments:

Post a Comment