Friday, January 25, 2019


  یک‌ تکه ابر

  در آن بعدازظهر تابستان، در ساحل دریا، رودخانه دیدم وچند تا تپّه‌ ی شن وماسه. جای خلوتی بود. لباس‌هایم را درآوردم و توی آب رفتم. شنای پروانه پَرپَرزدن و بَه‌ بَه گفتن آب است و شنای کِرال پشت، همان کِرال وارونه‌ ی سینه و کِرال سینه از هر دو تا بهتر. ولی شنای قورباغه چیز دیگری است. آرام است و دوروبر را می‌شود تماشا کرد.
  هنوز چند بار بالا و پایین نرفته بودم پنج شش تا زن دیدم. زن‌ها چادرهایشان را به کمربسته بودند، یک‌ پایشان توی آب بود و یک‌ پا بیرون. از رودخانه آب برمی‌ داشتند، توی تشت می‌ ریختند و لباس می‌ شستند. دختر جوانی جلوی تخته‌ سنگ سیاهی ایستاده بود. شانه‌های پهن و ابروهای برآمده‌ یی داشت. با چشمان آبیش از توی زن‌ها به خم رود چشم دوخته بود. شبیه پسرها بود. سنگواره‌ یی نقش بسته بر تخت سنگ.
  در خلاف جهت آب، به بالادست رودخانه شنا کردم. از زن‌ها دور شدم واز ساحل خم‌ رود صدایی بلند شد، آهای نهنگ دریای خزر، یواش. چه مرگته؟
  مردی سیگار به لب و با بالاتنه‌ ی لخت، زیر سایه‌ ی درخت روی حصیر دراز کشیده و دستش را ستون سرش کرده بود. دَم دستش پای درخت، نخ نایلونیِ قلاب دریایی بود. نخ از لای چوبِ دوسر رد شده بود و به انتهای نخ زنگوله وصل بود.
  بی‌ سروصدا سرپا ایستادم و پاورچین‌ پاورچین به ساحل نزدیک شدم و از آب بیرون آمدم. یارو قاه‌ قاه خندید و با سر من را به درخت پشت سرش نشان داد و گفت‌، نگاه کن. عینهو خیارچنبر.
دست‌هایم را لای پاهایم گذاشتم. قوز کردم و گفتم: "این‌طور که تو می‌خندی،بگو هرچه دور و برته عیارش بیسته؟"
  گونه‌ هایش وا‌ رفت. اخم کرد و صورتش دراز شد. مرد درشت‌ اندامی بود. سینه و سرشانه‌هایش پر از مو بود. بالای ابرویش غده‌ یی بود تُک دُنبلان. دست چپش از مُچ بریده بود.
  به‌ ام خیره شده بود. سر تکان داد و آهسته گفت: "عیار دوروبر ولی‌ حیران را با چه محک زدی؟"
  نگاهش مثل پاندول این‌ ور و آن ور‌ رفت و دوباره به‌ ام خیره شد. انگار یکی دوتا از پیچ و مهره‌های مخش شل بود.
  رادیو ترانزیستوری، پاکت سیگار، فلاسک، استکان و چند تا حبه قند دور و برش بود. با هول و ولا بلند شد، آه کشید. نشست و گفت: "چای بخور."
  قوطی کبریت را زیر زانویش گذاشت. کبریت کشید و سیگارش را روشن کرد. دوباره لم داد و دست‌بریده‌اش را ستون سرش کرد و گفت: "میگم بره باهاش حرف بزنه."
با سه تا انگشتش از کمر سیگار گرفته بود. پک می‌ زد و خاکستر روی سینه و گودی گردنش می‌ریخت.
  گفتم: "آن غده چیه روی پیشانی‌ات؟"
  به ترکی دست‌ و پا شکسته گفت: "سنه نه‌، کلثوم نه؟"
  تکان خورد، دست‌ بریده‌اش را زیر چانه‌ اش گذاشت و به‌ ام زل زد. رودخانه صاف و بی‌حرکت بود. ماسه‌ های کف رود لکّه‌ لکّه، رنگ نفتی و بی‌قرار خورشید را منعکس می‌کردند.
  صدای زنگوله بلند شده بود. نخِ میکال کشیده شد. سطح آب را شیار داد و بالا آمد. شلنگ‌ تخته انداختم و به‌ طرف زنگوله جست زدم. ولی‌ حیران گفت: "مگه کک افتاده تو تنبانت مرد؟ بگیر بشین دختره را تماشایش کن."
  انتهای نخ قلاب، روی خط کمانی، با شتاب به مصب رود نزدیک می‌شد و روی همان زه کمان، برمی‌گشت و از مصب دور می‌شد. زنگوله به سر و کله‌ ی خود می‌ زد و چوب دوسر می‌ لرزید. ولی‌حیران ایستاده بود. دست‌ هایش را دور کمرش زده بود و قاه‌ قاه می‌خندید "حالا مادرت چک وپَربزنه بیاد دنبالم بگه ولی‌ حیران مرگ من اذیتش نکن."
  اسمش را طوری به زبان می‌آورد که گویی قاطر چی قاطرش را صدا می‌زند. ماهی از آب بیرون آمده بود. با شکم سفید، با بال‌ های گشوده که مثل باد بزن چینی بود، به هوا پرید. پیچ خورد و فلس‌ های درشت قهوه ‌یی‌ اش زیر نور خورشید جرقه زد. از دهانش دو تا سُرب نخودی آویزان بود. برگشت و به سطح آب خورد و در مکند گی غرقاب فرو رفت.
  چوب دوسر خم شد. زنگوله از لای چوب رد شد و جست‌ وخیزکنان به آب افتاد. گونه‌ های ولی‌حیران شل شد. سکندری رفت و خودش را به زنگوله رساند.
  کپور ماهی ولی‌ حیران را پیچ‌ و تاب داد، به زمین زد و به رودخانه کشید. ولی‌ حیران چند قدم در رودخانه دوید. نخ قلاب را دوردست بریده‌اش پیچید و شروع کرد به کشیدن نخ و قلاب و کپور. در زیر پاهای لختش قلوه‌ سنگ‌ها می‌ پریدند، پشت‌ و رو می‌شدند و آب شُل می‌شد و چیزی از کَفش می‌رفت. کپور دست ولی‌ حیران را خراش داد و از نفس افتاد. ولی‌ حیران گویی پَر قو را از بالش بیرون می‌کشد، ماهی را از آب بیرون آورد. از خرپشته‌ ی رود بالا رفت. میکال را از دهان ماهی درآورد وماهی‌ را به زمین زد. نفس ماهی بریده بود. چند بار دور و برش بالا و پایین رفت. لگد پراند‌. گفت‌،دختر جان ولی‌ حیران دستش را می‌ ده، ولی چیزی را که می‌ خواد به دست می‌ آره.
  زانو زد و ماهی را نوازش کرد. فلس‌ هایش به پهنای ناخن بود و از خاک و مایع لزج پوشیده شده بود. از خاک برش داشت. کنار آب رفت. خم شد و در آب ولش کرد، حالا می تونی بری پی کارت.
  ماهی پیچ خورد، دُم زد و در آب فرورفت.
  ولی‌ حیران به آب خیره شد. دستش را روی سینه اش گذاشته بود و همان‌ طور به سیگار پک می‌زد و چشم از آب برنمی‌ داشت "کپور هفت روز زنده می‌ماند، به شرطی که گردنش را با تبر نزنی. اما خبر نداره ولی‌ حیران را توی بطری سربسته هم بذاری نشت می‌ کنه میاد بیرون."
  گفتم: "گل گفتی. اشک چشم یخ نمی‌ زنه."
  آمد نشست، زر زر رادیو را درآورد و گفت: "تو باید آدم درس‌ خوانده‌ای باشی. نگفتی کاروبارت چیه؟"
  گفتم: "از سد تاریک تا اینجا، دور و بر سفیدرود پرسه می‌زنم."
  گفت: "چه کسب‌ و کار پردردسری. درآمدت چه قدره؟"
  گفتم: "درآمدم زیر آبه. هنوز نیامده دستم."
  قاه‌ قاه خندید: "پرت‌ وپلا میگی روز خدا شب بشه، شبش روز. زن و بچه ‌داری؟"
  "خیلی وقته مرده‌اند."
  اخم کرد و گفت: "به همین سادگی؟"
  در پیچ سد تاریک، عقب اتوبوس به گلگیر ماشینم خورد. سروته شدم. تریلی ماک از راه رسید. در پیکان باز شد. زن و دخترکم به هوا پریدند. در هوا یکدیگر را بغل زدند، مُردند و توی سفیدرود افتادند. به همین سادگی.
  سه تا چوب‌ کبریتِ سوخته‌ روی حصیر افتاده بود. با نوک انگشت چوب‌ها را غلتاند. به‌ام زل زد و گفت: "ای‌کاش من هم توی گهواره مُرده بودم."
  من لحظات درماندگی آدم‌ها را به شکل پرنده‌ ی کوچکی در ته مردمک چشمشان می‌بینم. پرنده‌ ی سفید ی با چشمان زرد کهربایی تکه گوشتی را به منقار دارد. در چشمان سیاه، آبی، قهوه‌ یی، یک آن ظاهر می‌ شود و به پلک زدنی ناپدید. لحظه‌ یی که ولی‌ حیران به‌ ام خیره شد، پرنده‌ ی کوچک سفید را دیدم. از فشار خط وسط ابروها بر خود لرزید، به عمق مردمک رفت و محو شد.
  سرش را برگرداند. سینه‌ اش را خاراند و گفت: "همش میگه گفتم نه. توی آش گرم، آب سرد می‌ ریزه."
  از رادیو ترانه پخش می‌شد. در یک کهکشان دور، مردی به ترکی استانبولی از شکستن دل و حلقه‌ ی انگشتری شِکوه می‌کرد.
  بلند شد رفت طرف خم‌ رود. پشت درخت قایم شد. سرک کشید و گفت: "اونی که من می‌ بینم، تو هم می‌بینی؟"
  دولا دولا رفتم از پشت درخت به مصب‌ رود نگاه کردم. در دهنه‌ ی رود‌‌، عمق آب کم بود. در خط قاعده‌ ی مصب، کپه‌ کپه جزیره‌ ی ماسه‌ یی بود که از آب بیرون آمده بودند. دریا و رود خانه شبیه پارو بود با دسته‌ ی شکسته. چند تا مرغ دریا یی در ارتفاع کم روی دهنه پرواز می‌کردند و با بال‌ها یشان یکدیگر را باد می‌ زدند.
  گفتم: "چیز به‌ درد بخوری نمی‌ بینم."
  پسِ گردنم را گرفت، کشید پایین و گفت: "مگه چشم نداری. آن‌ همه زن را نمی‌ بینی؟"
  زن‌ها همان‌ طور یک‌ پایشان توی آب بود و یک‌ پایشان بیرون و خم‌ شده بودند لباس می‌ شستند.
  گفتم: "ولم کن مردکه. مثل آدم‌ حسابی بگو چه مرگته؟"
  ولم کرد. تلوتلو خوردم. گفت: "اونی که جلوی سنگ وایستاده و چشم ازم برنمی‌ داره."
  گفتم: "ها. همان دختره ی کر و لال را میگی؟"
  بازویم را گرفت فشار داد و گفت: "گنده‌ تر از دهنت حرف می‌ زنی، تنت نمی‌ لرزه؟"
  به درخت چسبیدم. گفتم: "بازویم را له کردی مردکه. ولم کن."
  هُلم داد. عقب رفتم و روی حصیر افتادم و زانوانم را بغل زدم.
  حالا در یک‌ گوشه‌ ی این خاکدانی، زنی آواز می‌خواند. نت‌ های پیانو مثل حباب آب می‌ ترکیدند و ترانه را همراهی می‌کردند.
  من یک پرنده‌ام، تو یک ماهی، از این عشق بیهوده چه حاصل
  ولی‌حیران صدای رادیو را پایین آورد. دستش را انداخت دور گردنم. صورتم را ماچ مالی‌ کرد و گفت: "جان من پاشو برو باهاش حرف بزن."
  گفتم: "خودت بهتر می‌دانی هر چی بگم، فقط بلده بگه بع."
  داد زد: "آی به جانت دردی بیفته که دواش پیدا نشه. میگم برو با مادرش حرف بزن."
  "چه به‌ اش گفته بشه؟"
  "بگو ردش کن بیاد."
  "کی را ردش کنه بیاد؟"
  آهسته گفت: "پدر جان، بگو دختره را بفرسته بیاد."
  گفتم: "آقا به خیالش من چه‌ کاره‌ام؟"
  "پدرآمرزیده، بگو کی می‌ آد دختر تو را بگیره، به‌ جز ولی‌ حیران. یکی دو تا دستبند تو دستشه؟"
  "اگه زبان آدمیزاد سرش میشه، چرا خودت نمیگی؟"
  به زانویش زد: "آی شکمت پر از کرم بشه. مثل شیر بالای سرش نشسته هی میگه گفتم نه. گفتم نه."
  گفتم: "گمان نکنم کار و باری هم داشته باشی؟"
  استخوان‌های کمرش را به صدا درآورد: "چرا. می‌خوام اسب بخرم، بدم دست یکی شب‌ها سوار بشه، خودم برم رودخانه تور بیندازم."
  "یارو کشیک بده. تو بری صید قاچاق، آن‌ هم توی این فصل؟"
  به پشت دراز کشید. دست‌ بریده‌اش را روی پیشانی‌اش گذاشت و چشمانش را بست: "منو باش باکی دارم سروکله می‌زنم. آن‌ قدر مایه اش شله  نمی‌ دونه چشمش بالا است یا ابروش."
  پرستوها پایین می‌آمدند، به سطح آب تک می‌زدند و اوج می‌گرفتند. در آن‌سوی رود یک ردیف بید مجنون بود خم‌ شده بودند و خودشان را در آب تماشا می‌کردند. دریا آبی کم‌ رنگ بود و در آن دورها، آبی پررنگ.
  ابرِ سفیدی در آسمان پیداش شد. روی ابر، زنی نشسته بود و کاموا می‌بافت. دخترکی روی شکمش دراز کشیده بود، یک‌ پایش را از زانو خم کرده بود و مشق می‌نوشت. مردی هم بود که روی صندلی نشسته بود و روزنامه می‌ خواند. آن تکه ابر از آسمان گذشت. در پشت کوه پایین رفت. زمین را دور زد و از مشرق پیدا شد. مرد روزنامه را بالا گرفت، بست و دوباره باز کرد.
  "بیینم، تو چه مرگته. به چی داری می‌ خندی؟"
  سرم را روی زانوانم گذاشتم و چشمانم را مالیدم و پرنده‌ ی کوچک سفید را لت‌ و پار کردم.
  ولی‌ حیران نیم‌ خیز شده بود. "نخیر. این یارو از من هم درب و داغون تره."
  هوا داشت سرد می‌شد. بلند شدم، راه افتادم. این پا و آن پا می‌ کرد، به‌ ام گفته بود خیارچنبر و هُلم داده بود، گفت فراموش بکنم. گفتم تو هم فراموش کن. کنار رودخانه سر پا ایستاده بود، همان‌طور که از پای درخت‌ ها به‌طرف تپه‌ های شن و ماسه می‌رفتم، برگشتم و به‌ اش دست تکان دادم.

No comments:

Post a Comment