راز جنگل پيله ور
استاد سالخورده هر روز به جنگل پيله ور ميرفت
تا راز جنگل را دريابد. گوشش را به تنهي درخت ميچسباند و به صداي جريان شيرهي
درخت درآوندها گوش ميداد. لباسهايش را در ميآورد و تا گردن در آبگند ولاي ولجن فرو
ميرفت و ساعتها بيحركت ميماند. به خاك برگها دست ميكشيد ميگفت، آن برگها كجا رفتند.
امّا هر روز به هم بر آمده تر از روز قبل، از
جنگل بيرون ميآمد و به جهل خود اعتراف ميكرد.
يك
روز درحاشيهي جنگل پيرزني را ديد گُلهاي سفيد كوچكي را كه دركنار مزرعه برنج رویيده
بود، لگد مال ميكرد.
استاد سلام كرد و به او گفت: " اي پيرزن بينوا.
غرض از اين كار بيهوده چيست؟"
پير زن گفت: "اين گُل نرگس است
دوباره سر از خاك بيرون آورده."
استاد لبخند زد وگفت: "اي پيرزن تنها. با
اين سخن چه ميخواهي بگويي؟"
پيرزن
گفت: " موضوع همين جا است. در اين گُل رازي نهفته است."
استاد با كنجكاوي از او پرسيد: " مرا ببخش. به من
بگو گُل نرگس چه رازي درخود نهفته دارد."
پير زن گفت: "راز او در اين است
كه هر وقت سر از خاك بيرون ميآورد، آدمهاي پير به سراي باقي ميشتابند."
استاد كه متحيّر مانده بود گفت: " اكنون به من بگو
چرا گُل نرگس را لگد كوب ميكني."
پير زن گفت: "لگد كوب ميكنم تا
در خاك فرو رود و رازش به خاك برگردد و بر من كارگر نباشد."
استاد از پير زن تشكر كرد و با افسردگي به
راه افتاد. همانطور كه سرش پايين بود و متفكّرانه از روي مرز بيجار ميرفت، قدم به قدم
گُلهای سفيد كوچك را در پاي مرز مزرعه لگد مال ميكرد.
No comments:
Post a Comment