Friday, January 25, 2019


    راز جنگل پيله‌ ور 

       استاد سالخورده هر روز به جنگل پيله‌ ور مي‌رفت تا راز جنگل را دريابد. گوشش را به تنه‌ي درخت مي‌چسباند و به صداي جريان شيره‌ي درخت درآوندها گوش مي‌داد. لباس‌هايش را در مي‌آورد و تا گردن در آبگند ولاي‌ ولجن فرو مي‌رفت و ساعت‌ها بي‌حركت مي‌ماند. به خاك برگ‌ها دست مي‌كشيد مي‌گفت،  آن برگ‌ها كجا رفتند.
     امّا هر روز به هم بر آمده تر از روز قبل، از جنگل بيرون مي‌آمد و به جهل خود اعتراف مي‌كرد.
     يك روز درحاشيه‌ي جنگل پيرزني را ديد گُل‌هاي سفيد كوچكي را كه دركنار مزرعه برنج رویيده بود، لگد مال مي‌كرد.
     استاد سلام كرد و به او گفت: " اي پيرزن بينوا. غرض از اين كار بيهوده چيست؟"
     پير زن گفت: "اين گُل نرگس است دوباره سر از خاك بيرون آورده."
     استاد لبخند زد وگفت: "اي پيرزن تنها. با اين سخن چه مي‌خواهي بگويي؟"
     پيرزن  گفت: " موضوع همين جا است. در اين گُل رازي نهفته است."
     استاد با كنجكاوي از او پرسيد: " مرا ببخش. به من بگو گُل نرگس چه رازي درخود نهفته دارد."
     پير زن گفت: "راز او در اين است كه هر وقت سر از خاك بيرون مي‌آورد، آدم‌هاي پير به سراي باقي مي‌شتابند.‌"
     استاد كه متحيّر مانده بود گفت: " اكنون به من بگو چرا گُل نرگس را لگد كوب مي‌كني."
     پير زن گفت: "لگد كوب مي‌كنم تا در خاك فرو رود و رازش به خاك برگردد و بر من كارگر نباشد."
     استاد از پير زن تشكر كرد و با افسردگي به راه افتاد. همان‌طور كه سرش پايين بود و متفكّرانه از روي مرز بيجار مي‌رفت، قدم‌ به‌ قدم گُل‌های سفيد كوچك را در پاي مرز مزرعه لگد مال مي‌كرد.    

No comments:

Post a Comment