Wednesday, January 23, 2019


سه‌گانه‌ی هرطور ببینی
  در پرتو نور تازه

  من از دبیر جغرافیامان‌که جای خانم مخدوش آمده بود خوشم نمی‌آمد. زور که نبود، خوشم نمی‌آمد. مزخرفِ مزخرف. با آن عینک دوکانونه‌اش. توبه‌اِش میگی جوان؟ من میگم پنجاه سال را شیرین داشت. جلسه‌ی اول آمد کلاس، هنوز نگفته صبح‌به‌خیر خانم‌ها، به‌به چه دخترهای مؤدبی، بفرمایید بشینید، به مبصر کلاس تشر زد تابلو را پاک بکنه بنویسه زنگ جغرافیا، آقای میر وحید؛ یعنی چه؟ آدم مگر خودش را آقا صدا می‌کنه؟ بعدش هم با دفتر نمره که با کاغذ کادوی روغنی جلدش گرفته بودیم و با خط درشت روش نوشته بودیم کلاس اول علوم انسانی، افتاد به جان گردوخاک میز و صندلی‌اش. دیدیم تا خانم مخدوش از مرخصی زایمان برنگشته همین بساطه.
  اول‌بار بود معلم مرد می‌آمد کلاسمان. طوری شل‌وول بود که انگار یک کیلو سیرخورده.
 نگین را صداش کرد پای تابلو. شبش برق رفته بود، نگین درسش را بلد نبود. بلند شد مقنعه‌ی نگین را کنار زد. گوشش را گرفت محکم پیچاند. خدا رحم کرد گوش دختره کَنده نشد.
  هفته‌ی بعدش هم آبروی منو بُرد. گفت کی تقویم دارد؟ تقویمم را از توی کیفم درآوردم دودستی گرفتم جلوش، گفتم بفرمایید. تندتند ورق زد. معلوم نبود دنبال چی داره می‌گرده. هی ورق زد. ورق زد. یک‌دفعه اخم کرد.از زیر عینک به ام زل زد. آمد بالای سرم، خم شد، تقویم را جلوی صورتم گرفت و گفت: "این علامت‌ها چی‌اند؟"
  به خورشید عالم قسم از خجالت آب شدم رفتم زمین. آمدم با دست بزنم روی صورتم، دیدم بدتر می شه. نفسم رفت قایم شد بیرون نیامد. هر وقت حالم خوش نیست توی تقویمم با خودکار قرمز یک شاخه گل می‌کشم. مامانم به ام یاد داده. دستم بشکنه اگر از این به بعد تقویمم را بدم به این و اون.
  آخ از این نگین بلاگرفته. توی کتاب جغرافيا روی لُنگ دهاتی هندی نوشت، مژگان جون ساعت چنده؟ من روی شکم گاو نوشتم‌،هنوز خیلی مانده تا زنگ. نگین تیر و کمان کشید نوشت، ببین میر وحید چه طوری نشسته. چه افتضاحی. مگر من نوشته‌ام؟ خطم را امتحان کنید. نگین مثل پسرها کاپشنش را درآورد انداخت روی میز، گفت، چرا با نماینده‌ی کلاس برم دفتر. خودم با پای خودم می‌رم. دختره پاک خل شده بود.
  توی دفتر خانوم مدیر گفت تا اولیاتان را نیارید حق ندارید برید کلاس. وای خدا جونم. ای‌کاش زمین باز می‌شد می‌رفتم توش. معلم ادبیاتمان خانم چتر زرین الهی قربونش برم صدق دلش از ما شکسته شد و هی با پوشه خودش را باد می‌زد. گریه. سیلاب بهاری.
  آقای میر وحید مامانم را دید آورده بودم مدرسه، منو بخشید. اما نگین را که پدرش را آورده بود، مثل مرده‌شور شست گذاشت کنار. چشمش را بست دهانش را باز کرد که دخترت تربیت ندارد. من اگر جوان بودم زن می‌گرفتم همسن این نوه داشتم. آقا چرا دخترت را ول کرده‌ای.خانم امور تربیتی نمره‌ی انضباطش را بده صفر.
  با این اخلاق چه بلایی سر زن و بچه‌هایش می‌آورد. حالا از کجا معلوم زن و بچه داشت. کی می‌آمد زن ایشان بشه.
  و الله آدم وقتی آینه‌ی دلش از یکی لک برداشت، کارهای خوبش هم بد از آب می‌آد.
  تندی از پله‌ها پایین می‌رفتم، میر وحید داشت می‌آمد بالا. هول شدم، پام پیچ خورد، خوردم به اش. ورقه‌هایی که دستش بود ریخت زمین. خم شدم جمع شان بکنم، پایش را لگد زدم. چمباتمه زده بودم ورقه‌ها را از زیر پایش جمع می‌کردم. با آن کفش‌های کت‌وکلفتش که مثل کفش اسکی‌بازها بند داشت، وای اگر یک لگد می‌زد به پشتم. زهره‌ترک شده بودم. سرم را بلند کردم. دستش را گذاشته بود روی نرده‌ها مثل شمر ذی‌الجوشن نگاهم می‌کرد. گفت ،دختره‌ی سربه‌هوا، موقع نشستن پاهایت را جمع کن.
  می‌گفت‌،شمادخترها دلتان می‌خواهد من بیفتم گردنم بشکند مدرسه نیایم شما تعطیل بشوید ها؟
توی کیفش بیسکویت بود. آخر ساعت بدون این‌که به کسی تعارف بكنه، قارت قارت بیسکویت گاز می‌زد و خرده‌هایش می‌ریخت روی لباسش.
  درس و سواد ایشان کجا، درس و سواد خانم مخدوش کجا. ولی کو حوصله؟ كو خلق‌وخو؟
  توندرا. تایگا. چورنوزیوم. استپ. از این اسم‌ها خوشم می‌آمد.
  صبح‌ها زودتر از همه‌ی معلم‌ها می‌آمد می‌رفت اتاق دفتر آقایان. اگر مراسم صبحگاهی بود و یکی داشت قرآن می‌خواند، دم در حیاط زیر درخت ماگنولیا می‌ایستاد، کیفش را با هر دودست روی سینه‌اش می‌فشرد. همه‌اش به آسمان نگاه می‌کرد و سرش را آهسته تکان می‌داد.
  یک روز غیبت کرد. وقتی آمد پیراهن سیاه تنش بود و صورتش را اصلاح نکرده بود.
  نماینده‌ی کلاس از ردیف عقب بلند شد تسلیت بگوید، از بالای عینکش به اش زل زد و گفت بیاید درس جواب بدهد. دختره راه افتاد بره پای تابلو، رأیش عوض شد. گفت بره بشینه. تا آخر ساعت کنار بخاری مثل گربه قوزکرده‌بودو روی صندلی‌اش نشسته بود. سرش را پایین انداخته واخم‌کرده بود. کلاس طوری ساکت بود که اگر فرشته بال می‌زد صدایش را می‌شنیدیم.
  بایکال. بالخاش. آرال. کاتماندو. از تلفظ ماداگاسکار هم خوشم می‌آمد.
  زنگ ورزش توی حیاط داشتیم بدمینتون بازی می‌کردیم، عروسک رفت روی دیوار افتاد پشت سیم توری. نردبان گذاشتیم. من پای نردبان را گرفتم، الهام ورپریده رفت بالا. دستش نمی‌رسید، با راکت می‌خواست بکشه جلو، بچه‌ها هوله‌ی می‌گفتند. نگو میر وحید در طبقه‌ی بالا، از پشت پنجره داره زاغ سیاه ما را چوب می‌زنه. یکهو صدایش هرّی دلم را ریخت پایین "دختره ی نادان. می‌خواهی بیفتی دست‌وپایت بشکنه، چلاق بشوی؟"
  خوب شد هول نشدم نردبان را ول نکردم. چی به سر الهام می‌آمد.
  دریاچه‌ها. دریاچه‌های مِه‌گرفته فنلاند. وای اگر سر امتحان مراکز صنعتی ژاپن سؤال بیاید.
  الهام تب کرده بود. سرش را گذاشته بود روی دسته‌ی صندلی. آمد بالای سرش گفت: "بلند شو واستا ببینم."
  نبض الهام را گرفت. دست گذاشت روی پیشانی‌اش، گفت: "کی گفته تو تب‌داری؟ نکنه درس بلد نیستی"

  مگه می شه آدم مریض نباشه بگه من مریض‌ام.
  خانم چتر زرین الهی قربونش برم، می‌گفت ما دخترها باید احترام آقای میر وحید را حفظ کنیم. چون‌که ایشان معلم خیلی از معلم‌های ما بودند.
  "حتی اگه گوش نگین را بکشه؟"
  "حتی اگه گوش نگین را بکشه."
  تا اینکه شب و روز خدا چرخید و امتحان نوبت اول رسید. کلاس‌ها تعطیل شد و موقع امتحان انشاء شد. من انشایم افتضاحه. مزخرفِ مزخرف. پارسال‌ راهنمایی بودم، سر امتحان نهایی خودم را کشتم شدم ده. خانم چتر زرین می‌گفت برای این است که کتاب و مجله نمی‌خوانم. شکلات نخرم مجله بخرم؟ تمبر یادگاری نخرم کتاب بخرم؟
  توی نمازخانه یک‌طرفش قفسه‌ی کتاب بود و یک‌طرفش بساط طرح کاد، من و الهام و نگین دویدیم و قبل از این‌که مثل کشور چین تراکم جمعیت بشه روی موکت نشستیم و به دیوار تکیه دادیم. کی میتونه جای ما را بگیره؟
  خانم مدیر و خانم امور تربیتی هم بودند. امتحانات دیگه تا دلت بخواد مراقب می‌آمد بالای سرمان. دفتردار و مستخدم مدرسه هم می‌آمدند.
  خانم امور تربیتی ورقه‌ها را پخش کرد و خانم چتر زرین گفت بالای ورقه هامان بنویسیم "مادر".
  گفتیم: "همین؟"
   گفت: "همین."
   ته خودکارم را گرفتم لای دندان‌هایم و رفتم توی فکر. پشت پنجره، در آن دورها نوک دُلفک سفید شده بود. شبیه کوه فوجی یاما بود که عکسش توی کتاب جغرافیامان بود. هی فکر، هي فكر. فکرهای بیهوده. خانم مدير و خانم امور تربیتی، کنار چرخ‌خیاطی روی صندلی نشسته بودند و خانم چتر زرین ایستاده بود و گل می‌گفتند و گل می‌شنیدند. هر کی بلند می‌شد ورقه‌اش را می‌داد می‌رفت، دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. به نگین که داشت پاکنویس می‌کرد گفتم نگین جان ورقه‌ات را ندی نری آ. الهام از پنجره به آسمان که توش یک‌تکه ابر مثل نقشه‌ی بنگلادش بود نگاه می‌کرد. تند تندمی‌نوشت و دوباره به آسمان نگاه می‌کرد. خدا را شکر هنوز پاکنویس نمی‌کرد.
  یک‌دفعه سروکله‌ی آقای میر وحید پیداش شد. همین یکی را کم داشتیم. با آن کفش‌های چند منی‌اش از پله‌ها آمد بالا. صندلی را برداشت رفت گذاشت زیر قفسه‌ی کتاب‌ها. انگارنه‌انگار اینجا جلسه‌ی امتحانه، با سروصدا شروع کرد به ورق زدن مجله‌ی رشد معلم. هنوز پیراهن سیاه تنش بود.
   دیگه جز من و الهام و چند تا عقب‌مانده‌ی ذهنی کسی تو جلسه‌ی امتحان نمانده بود. الهام گفت: "خانم چتر زرین، چرا این‌قدر سخت گرفتین. اقلا یه ذره توضیح بدین."
  خانم چتر زرین دستش را چند بار مثل بادبزن این‌طرف و آن‌طرف تکان داد، یعنی عجب دخترهایی و گفت: "مگه شما مادرتان را دوست ندارید؟"
  میر وحید پا روی پا انداخته بود. مجله را روی پایش گذاشته بود و داشت چایی می‌خورد. سرش را بلند کرد و به خانم چتر زرین خیره شد و گفت: "ببينم. امتحانِ چیه؟"
  خانم چتر زرین گفت: "انشاء."
  گفت: "موضوع انشاء چیه؟"
  خانم چتر زرین و الهام باهم گفتند: "مادر".
  میر وحید تکان خورد. استکان را گذاشت یک‌طرف، نعلبکی را یک‌طرف دیگه. بلند شد مجله از روی پایش افتاد زمین. پا روی مجله رشد معلم گذاشت آمد روی موکت. سرفه کرد و گفت، "هر آنچه را که با خودمان نتوانیم توی قبر ببریم بی‌ارزش است. "یا همچین چیزی. سرش را پایین انداخت. با قدم‌های درشت و شانه‌های قوزکرده راه افتاد چند بار بالا و پایین رفت و با صدای بغض‌کرده خطاب به کتاب‌های توی قفسه بلندبلند گفت، "اگر برگ‌های درختان کاغذ بشوند، اگر آب دریاها جوهر بشوند، باز نمی‌شود وصفش کرد. خیلی مشکل است."
  خانم امور تربیتی دوید جلو گفت با کفش آمده روی موکت. میر وحید طوری به اش چشم‌غره رفت که خانم عقب‌عقب رفت و کنار چرخ‌خیاطی ایست خبردار ماند.
  الهام گفت: "آقای میر وحید، یواش بگید. ما عقب ماندیم."
  آن‌وقت، یعنی چه؟ مگر می شه؟ آقای میر وحید عینکش را برداشت. بازویش را روی چشم‌هایش گذاشت و هق‌هق‌کنان به خانم چتر زرین گفت: "خانم محترم، اجازه بدهید من هم بنشینم انشاء بنویسم."
  ورقه برداشت آمد پای پنجره، کنج دیوار، جای نگین نشست. خانم مدیر تند آمد بگه وای آقای میر وحید. طوری به غضب رفت که خانم مدیر چادرش را جمع کرد، عقب عقب رفت و کنار چرخ‌خیاطی ایست خبردارماند. ورقه‌اش را گذاشت روی دیوار. دید نمی‌شه. بعد مثل کسی که داره نماز می‌خونه نشست و روی ورقه‌اش خم شد. خودکار مشکی منو برداشت بالای ورقه‌اش نوشت "نقش امّید چون تواند بست، قلمی کز دلم شکسته‌تر است." زیرش نوشت‌"آن‌که اسیر خاک شد." وقتی اسیر خاک را می‌نوشت باز صدای هق‌هق بلند شد. پیشانی‌اش قرمز شده بود. سایه‌ی موهایش روی ورقه‌ام افتاده بود. من اشک توی چشم‌هایم دویده بود. خودکارم را محکم گرفته بودم ول کردم و هر چی توی دلم بود درباره‌ی مامانم نوشتم.
  امتحاناتمان تمام شد و زنگ ادبیات شد و خانم چتر زرین ورقه‌هایمان را آورد. دو نفر بیست شده بودند. من و آقای میر وحید.
  از خانم چتر زرین خواهش کردیم انشاء آقای میر وحید را برایمان بخواند. خانم چتر زرین گفت: "ممکنه آقا بدش بیاد."
  ما قربان صدقه‌اش رفتیم. قول دادیم به کسی چیزی نگیم.
  انشاء نه مقدمه داشت، نه نتیجه‌گیری. ولی چیزی تویش بود که خانم چتر زرین هم موقع خواندنش مثل ما آه می‌کشید.
  گویا جهان مثل آکاردئون باز و بسته می‌شد. حالا که باز می‌شد، اما روزی می‌رسید که بسته می‌شد و برمی‌گشت جای اولش. همه‌چیز مثل فیلمی می‌شد که از آخر نشان بدهند بیایند اولش. آن‌وقت پیرها جوان می‌شدند، جوان‌ها بچه. آن‌وقت کسی که مرده بود دوباره زنده می‌شد. آقای میر وحید هم جوان می‌شد، بچه می‌شد. می‌رفت بغل مادرش و شیر می‌خورد.
  با الهام و نگین قرار گذاشتیم از این به بعد هر چی آقای میر وحید گفت، بگیم چشم.
  وقتی آمد کلاس، من تندی زدم روی میز و گفتم، برپا. ولی اون بدون این‌که بگه صبح‌به‌خیر، به‌به چه دخترهایی، بفرمایید بنشینید. گفت همان‌طور سرپا وایستیم می‌خواد زیر ناخن هامان را نگاه بکنه. به مبصر کلاس اخم‌وتخم کرد چرا پنجره را باز نکرده هوای اتاق عوض بشه. باز دفتر نمره را برداشت و افتاد به جان میز و صندلی‌اش و آخر ساعت هم کفش‌های الهام را که عادت داره کفش‌هایش را زیر میز درآره و پاهاش را بذاره روی کفش‌هاش‌،برداشت داد مبصر کلاس ببره دفتر بده به خانم امور تربیتی.

No comments:

Post a Comment