Friday, January 25, 2019


سه‌گانه‌ی خوابگردها
  بومانی خوشگله

  زن از حیاط خانه به کوچه دوید و داد زد، بومانی خوشگله را گرگ دهان زد. بومانی خوشگله را گرگ بُرد.
شیدایی‌ها از خانه‌های توسری‌خورده‌شان ریختند بیرون. مانده‌علی دست زن را پیچاند و چپ و راست به‌ صورت او سیلی زد، دهنت را ببند، زنکه‌ی سلیطه.
  زن توی دلش بار شکستنی بود. خودش را روی زمین انداخت .جلوی چشمم توی ننوبومانی خوشگله را دهان گرفت و تاخت زد.
  جوهرخان گفت، آخه  زنکه‌ی احمق، این وقت سال گرگ کجا بود؟
  از ته خیابان اصلی ده از جاده‌ی صیقل‌سرا زنی سر برهنه و پابرهنه دوان‌دوان می‌آمد. همان‌طور که می‌دوید با دست به پشت سرش اشاره می‌کرد، بومانی خوشگله. بومانی خوشگله را گرگ سیاه داره می‌بره.
  حاج مراد روی ایوان خانه‌اش ایستاده بود و نوه‌اش را به هوا می‌انداخت و در هوا می‌گرفت یادش رفت بچه را در هوا بگیرد. زن‌ها جیغ کشیدند و پراکنده شدند. مردها توی گردوخاک یکدیگر را ترت ومرت کردند،بدوبیراه گفتند، قمه و زنجیر و داس و ساطور وکج بیل برداشتند و سر در پی گرگ سیاه گذاشتند.
  بالای درخت کت‌وکلفت توت، با داس می‌زدم شاخه‌های باریک را روی زمین می‌ریختم پسر نوجوانی سوار بر دوچرخه‌ی کورسی از میان محله آمد، از شانه‌ی جاده، از زیرشاخ و برگ درخت رد شد و صدای کش‌وقوس داری را پشت سرش به‌جا گذاشت، آقا معلم، بومانی خوشگله را گرگ سیاه دهان زد.
  سگی له‌له‌ زنان به دنبال دوچرخه و دوچرخه‌سوار می‌دوید. از دور از عطاکوه، ابر سیاهی به‌ طرف میان محله می‌آمد.
  مادیان سفیدی با سینه‌ی گل‌آلوده بدون زین و دهنه از بیجار جست زده و شیهه کشان روی جاده آمده بود. از درخت پایین پریدم. طناب دور گردن اسب را کشیدم. داس را دور سرم چرخاندم و داد زدم، برو حیوون. درخت‌ها از چپ و راست جاده به عقب فرارمی کردند. از وسط ده از توی باد چرخان رد شدم .باد خاک و خاشاک را از زمین‌بر می‌داشت و روی خانه‌های زارونزار می‌ریخت. از پس گردوخاکِ کوچه‌های خالی زن‌ها را دیدم در میدانچه  ده شیون و زاری می‌کنند و چند تا بچه با کپل‌های تخم‌مرغی زیردست و پا این‌وروآن‌ور می‌دوند. بیرون آبادی جاده دوشاخه می‌شد. پایین‌محله و صيقل سرا. دهنه‌ی اسب را کشیدم. اسب روی دو پای عقبی بلند شد و با پاهای جلو هوا را خراش داد.
  جلبک آزولا آفت کشتزارها. سایه‌ی ابری لایه‌لایه، روی خوشه‌های برنج افتاده بود و هر دم جلوتر می‌آمد. مردی دست‌هایش را در هوا تکان می‌داد و از جلوی خطِ سایه با هول و ولا فرار می‌کرد. سایه‌ی ابر از روی مرد عبور کرد. مرد دست‌هایش را روی سرش گذاشت. زانوهایش تا شد و توی بیجار افتاد.
  طناب را ول کردم و با پهنای داس به کفل اسب زدم، برو حیوون.
  روی یال اسب خم‌شده بودم ودر جاده‌ی پایین‌محله چهارنعل میرفتم.یک دسته پرنده بی‌آنکه بال بزنند روی جنگل چرخ می‌زدند.دَم غروب بود.
  از روبه‌ رو، از تاریکی پای درخت‌ها، مردان پایین‌محله با علم و کتل بیرون آمدند. پیراهن سیاه تن شان بود. مثل سنگ چخماق از کنارشان رد شدم و صدای نامفهوم، صدای ضجه‌ وزاری به گوشم خورد،خوشگله را بردند. صیقل سرایی‌ها بردند. دهنه‌ی اسب را کشیدم. در افقِ جلگه‌ی خزر و البرز، کوه‌ها به شکل هرم‌های بی‌سر بودند و اینجاوآنجا زمین قوزکرده بود. بارانی از برگ خشک به سروصورتم ریخت. روی خرپشته‌ی رودخانه پیرمردی نیم‌ور نشسته بود و پاهایش را توی آب کرده بود. گول‌زنک بچه‌ها دستش بود. گفتم، هی، با توأم.
  پیرمرد چشمک زد. با پستانک خم رودخانه را نشان داد و آهسته گفت،خودم دیدمش. همین‌جا نشسته‌ام دیدم. یواشکی بیرون آمد. یه ذره هم سروصدا نکرد. می‌رفت آن‌ور آب. بومانی خوشگله دست‌وپا می‌زد. توی آب چند بار دور خودش چرخید. دک وپوزه اش را لیس زدتاخت زد رفت صیقل سرا. پستانک بومانی خوشگله افتاد توی آب. آب آورد زیر پام. بومانی خوشگله به ام عمرنوح داد.
  پستانک را گذاشت توی دهانش و شروع کرد به مک زدن.
  با اسب به آب زدم واز عرض رودخانه از جاده‌یی که ماشین در آن رفت‌وآمد نمی‌کرد عبور کردم.
  همه‌جا ساکت و آرام بود. از قاروقور قورباغه‌ها خبری نبود. ابر تیره سرتاسر آسمان را پوشانده بود. در آن دورها در خط لرزان افق پرچم‌های سرخ و سیاه در اهتزاز بود. صیقل سرایی‌ها بودند که به زمین و آسمان لگد می‌زدند و دهانشان بوی خون می‌داد.
  همان‌طور که روی اسب نشسته بودم به تنه‌ی درخت  شمشاد تکیه دادم. گرمای تنم با گرمای تن اسب یکی شده بود.
  موها و پوست بدن بومانی سفید بود. پرده‌ی چشمانش به روشنایی حساس بود. شب و روز لخت‌ وپتی توی گهواره‌اش به پشت خوابیده بود و با مشت گره‌کرده چشمش را مالش می‌داد. نفسش بوی گوگرد می‌داد. شیدایی‌ها طلسم و تعویذ از گهواره‌اش آویزان کرده بودند.
  کاروبار بومانی کشتن جادوگران بود. سیام‌خان جادوگر لوخ را که اهلی و خانگی بود قیراندود کرد توی پَر غلتاند و آتش زد. اژدهای قره دره را که به شکل درخت درمی‌آمد و در جنگل قایم می‌شد، در خواب گرفتار کرد و به کلاف کاموا تبدیل کرد. پزشک آسمان، زال‌تن دهنه‌ی سفیدرود که گوش سوم داشت و هر سخنی را در هر جا می‌شنید، دودودُخان شد و در هوا پراکنده شد. یک‌ شب کُلُش به دست از چشمه بیرون آمد. کارخانه‌ی برنج‌کوبی و خانه‌های صیقل سرا و شعله‌های آتش را که مأوای درةالتاج بود آتش زد و دوباره توی چشمه رفت. حالا که درةالتاجِ صیقل سرایی به هیئت گرگ سیاه درآمده بود و او را دک‌ ودهن زده بود، شیدایی و شیدایی‌ها نکبت تمام‌عیار بودند.
  در منظره‌ یی تیره از درختان فندق سایه‌ی درشت چند تا مرد روی یال کوه افتاده بود. از درخت جدا شدم و به آن‌طرف رفتم.
  شیدایی‌ها بودند. در شکاف کوه در معبری به شکل و شمایل شیطان دور خیمه‌ی آتش نشسته بودند. قمه‌ها و قداره‌های سنگین شان را کنار هم در کپه‌ی خاک فروکرده بودند.
  مانده علی می‌گفت: "جوان که بودم دست می‌بردم آجر را از دیوار می‌کشیدم بیرون."
  نور آتش می‌لرزید و صورت شیدایی‌ها را روشن وتاریک می‌کرد. از اسب پیاده شدم و لنگ‌ لنگان داخل شکاف کوه رفتم.
  حاج مراد گفت: "چرا با چشم‌بسته حرف می‌زنی. توی هر سوراخ که پیاز نمی‌کارند.گوش کن ببین جوهرخان چی میگه."
  جوهرخان درلبه ی دره روی تخته‌ سنگ نشسته بود. سایه‌ی دماغ عقابی‌اش روی گونه‌اش افتاده بود. بازویش را روی آینه‌ی زانویش گذاشته و به جلو خم‌شده بود و به تیغه‌ی قداره‌ها که در پای درخت نور آتش طلایی‌شان کرده بود خیره شده بود.
  هزارهزار سال عقبِ‌ سر، چند تا مرد آماردی با ابروان برآمده و پوست گاومیش روی شانه، در دهانه‌ی غار دور آتش نشسته بودند و با صدای صاف‌ وصوف کردن گلو، از چیزهایی که می‌دانستند گپ می‌زدند. زن‌ها با پستان‌های بُزی و بچه‌ها با چربی روی کپل توی غار در پناه تخته‌ سنگ‌ها خوابیده بودند و خواب می‌دیدند که در پناه تخته‌ سنگ خوابیده‌اند. تبردستیِ سنگ چخماقی، شاخه‌های شکسته، استخوان گوزن، شاخ گاو وکونه ی ماه در آسمان و رودخانه در دشت بی‌دروپیکر. رقص شعله‌های آتش در شیار خُصیه ی آویخته و قارت  قارت خاراندن زیر بغل.
  نه. بومانی خوشگله ی ما این بود که از کف دادیم.
  همه ساکت شدند. برای سردرآوردن از حرف‌وحدیث جوهرخان شیدایی‌ها با هیولای چندوچون اندرونشان دست‌به‌ یقه شده بودند.
  توی آتش هیزم‌ها ترک برمی‌داشتند و شعله‌های سرخ و آبی از سر و کول هم بالا می‌رفتند و در چشم‌انداز درندشت، سفیدرود پیچ‌وتاب می‌خورد و بستر خود را پت و پهن می کرد.
  مانده علی با سروصدا گلویش را صاف‌ وصوف کرد و امیر یحیی دست برد قارت قارت زیر بغلش را خارش داد.

No comments:

Post a Comment