Wednesday, January 23, 2019



  در‌مایه‌ی ابوعطا بنواز

  دختر در خواب‌ وبیداری گفت: "من خیلی جوانم. چرا باید بمیرم."
  به پرستار زن گفته بود، کنار تخت می‌ شینی از جات تکان نمی‌ خوری. بیمار اندوکاردیت کرده. قلبش چرکیه. عارضه داره. فرستادنش اینجا. خواست از جاش بلند بشه، نمی‌ ذاری. بلند بشه می‌ میره.
  در اتاق نیمه‌ روشن، مرد چهارشانه‌‌ یی پشت به در، جلوی چوب‌ رخت ایستاده بود. روپوشش را از دست راست درآورده از جارختی آویزان کرد. گوشی را توی جیب روپوش گذاشت. به موهای بغل سرش دست کشید. کتش را برداشت و به‌ طرف در برگشت. دکتر براری متخصص جراحی عمومی.
  کتش را از دست چپ پوشید. کت‌ وشلوار خاکستری. تولیدی بوخوم. مهتابی را خاموش کرد و از اتاق بیرون آمد.
  بخش جراحی بیمارستان ساختمان قدیمی است. راهروی پهن، دوتکه می‌شود. سمت راست اتاق مدیر گروه جراحی و اتاق خدمه و ناظر فنی. دست چپ اتاق‌هایی که بیمارها در آن بستری می‌شوند.
  انتهای راهرو در خروجی است. ماشین دکتر براری در حیاط، زیر درخت کت‌ وکلفتی پارک شده است. دکتر از راهروی سمت چپ به‌ سوی در خروجی راه می‌افتد و دم در اتاقی می‌رسد که پسر ده دوازده‌ ساله‌ یی روی یکی از تخت‌هایش خوابیده است. سُند به‌َاش وصل است. سِرُم توی رگ و لوله توی دماغش‌ و بغل‌ دستش رادیو ترانزیستوری.
  پسر اسمش عطا است. از شیرجوپُشت یا مراد دهنده. از یکی از دهات همین دوروبرها. فرقش چیه؟
  دم ظهر دکتر براری به حرف‌ وحدیث زن دندان زد. قورت داد و هضم کرد. درد شکم. استفراغ بعد از خوردن غذا. عکس معده و روده نشان می‌داد ابتدای دوازدهه‌ ی مریض زخم مزمن دارد که باعث انسداد خروج مواد غذایی از معده می‌شود. مشکوک به گاستری‌ نوما. پسر گردنش کج شد. زار زد، امروز نه. امروز نه. دکتر گفت، امروز نه که چه؟ غروب مسابقه‌ ی فوتبال ایران ژاپن بود. پسر می‌خواست از تلویزیون تماشایش بکند. مادرش گفت، برات رادیو می آرم. پسر گفت، می‌ خوام ببینم خداداد دروازه‌ی حریف را سوراخ‌ سوراخ می‌ کنه.
  پسر با سرخوشی بی‌ هوش شد. داد زد گور پدر داور. قاه‌قاه خندید و در مکندگی سیاهچاله فرورفت.
  دکتر عصب معده را قطع کرد. یک قسمت از معده و روده را پاره کرد. پاره‌ پوره‌ ها را به هم دوخت. حالا معده مستقيما تخلیه می‌شد به داخل قسمت دوم روده.
  غروب پسر گریه کرد و از سیاه‌چاله بیرون آمد. به آدم‌ها یی که دور و برش نبودند بدوبیراه گفت. دست‌ وپایش را به تخت بسته بودند. زار زد دستش را باز کنند و آنتن رادیو را رو به پنجره چرخاند.
  در ورزشگاه جوهور، مسابقه شروع‌ شده بود و ایران یک گل عقب بود. صدای گزارشگر روشن بود و قطع و وصل نمی‌شد. تیم حریف ناکایاما و کازو را در خط حمله داشت، سوراخ دهان‌گشاد دفاع تیم ما را به‌ راحتی پیداکرده بود جناح راست و دست‌ بردار نبود و ناکایاما دوروبر این حفره ورجه‌ وورجه می‌ کرد.
  پسر اسامی بازیکنان ایران و ژاپن را قر و قاطی می‌ شنید. دردی حس نمی‌ کرد. جز این‌ که خداداد را در آن میان گم‌ کرده بود. لوله‌ ی سُند‌ رنگش عوض‌ شده بود. از حال رفت و به هوش آمد و سروکله‌ ی خدادا پیدا شد و گل زد. گل دوم از کنار تیر دروازه وارد دروازه شد و ژاپن حذف شد و ایران رفت جام جهانی.
  اوكادا کک توی تنبانش افتاده بود، دو تا مهاجم تازه‌ نفس به میدان آورد. خیلی خب. بیاره. ناكاتا توپ را سانتر کرد و در هاج ‌و واج مدافعان، شوجی جو با ضربه‌ ی سر توپ را وارد دروازه‌ ی ما کرد. روز از نو، روزی از نو. حالا باید دید کی گل طلایی می‌ زند.
  صدای گوینده قطع‌شده بود و صدای امواج می‌ آمد که چیزی روی آن سوار نبود. صدا را زیاد کرد. صدای گزارشگر اتاق را گذاشت روی سرش. در وقت دوم اضافی، آسیب‌ دیدگی دروازه‌ بان بیشتر شده بود. هفت هشت ده بازیکن اخطار گرفتند.
  پرستار سرش را آورد توی اتاق گفت: "آقاپسر، درسته که بخش خلوته، ولی بیمار قلبی داریم."
  همان ناكاتا به‌ راحتی آمد پشت محوطه‌ ی جریمه. ضربه‌ ی پای او را دروازه‌ بان دفع کرد. مدافعان توپ را تعقیب نکردند. اوكانو ناظر صحنه بود و با یک ضربه‌ ی بغل ‌پا کار را تمام کرد.
  گزارشگر داشت کاسه کوزه را سرمربی خارجی می‌ شکست که پسر رادیو را خاموش کرد.
  دکتر براری پسر را دید که رادیو را با پشت دست کنار می‌ زند و یک‌ لحظه موهای پشت گردنش سیخ شد. از دم در گفت: "آهای، پهلوان کچل. تو که زور هفت هشت‌ تا ورزاو را داری، چرا خودت نرفتی بازی بکنی، به حسابشان برسی، ماتم گرفته‌ای."
  پسر کش‌ وقوس رفت از تخت پایین بیاید،اما گویی از پشت سر توی چاه افتاده بود. نه نای بلند شدن داشت و نه دستش به طوقه‌ ی چاه می‌ رسید.
  دکتر راه افتاد و به اتاقی که دختر جوان در آن بستری بود نزدیک شد.
  دختر سُند و سِرُم به‌اش وصل بود. موهای طلایی‌اش هاله‌ ی دور سرش بود. پشت دست‌هایش را روی تپه‌ ی ونوس‌اش گذاشته بود. دور و برش دسته‌ دسته گل بود. پرستار پشت به پنجره، روی صندلی نشسته بود و داستان علمی تخیلی می‌خواند. "مغاک سرد و خالی فضا آن‌ دورا از هم جدا می‌ کرد. گردش فکر او کامل شده بود. از ستارگان و از میان برهوت کیهان به دنیای بشر سفرکرده و سرانجام به واحه‌ ی پرت و منزوی روح انسان رسیده بود."
  دختر از دوردست صدای کوبش طبل می‌شنید که کم‌کم نزدیک می‌شد. مرد جوانی را دید کنار استخر مهمانسرا ایستاده بود. تصویر پله‌ها و در ورودی و پنجره‌ها و سالن خلوت روی آب افتاده بود. مرد توی آب پرید. از پله‌ها بالا رفت. از راهرو گذشت. به سالن رفت و روبروی زنی که پشت میز شام نشسته بود، نشست. روی میز شمع بود به نازکی انگشت کوچک دست. بچه‌ گربه به صورتش زبان می‌ زد. دختر خندید و گفت، چرا همچین می‌کنی. شمع‌ها را یکی‌ یکی فوت کرد و از خواب بیدار شد و کش وقوس رفت بلند شود.
  پرستار کتاب را دَمَر روی تخت ‌انداخت. پاشد سرشانه‌های دختر را فشار داد و با صدایی که در اتاق پیچید داد زد،بگیر بخواب.
  دختر پلک‌هایش رو هم افتاد و چند لکه‌ ی نورانی دید جرقه می‌زد و صدای طبل را از دم در شنید. درختی دید آتش‌ گرفته. کوه سرش عرق چین سفید بود و لکه‌های نورانی از هم جدا شدند و هوا فرار کرد و نوارهای روشنِ درهم‌ وبرهمِ نور او را مکید و همه‌ چیز آکاردئون بود که باز بود و بی ‌صدا بسته شد.
  دکتر براری از دُم در گفت "گفته بودم این‌ طوری نذار بلند بشه؟"
  پرستار خم‌ شده بود و بی‌ حرکت مانده بود و دست‌هایش کم‌کم شُل می‌ شد و سرشانه‌ ی پت‌ وپهن‌اش نمی‌گذاشت چهره‌ ی دختر دیده شود.

No comments:

Post a Comment