ديوژن و پسرك
ديوژنِ فيلسوف كه شبها توي خمره مي خوابيد، ازجیفه
ی دنيا تاس رنگ و رورفته یي داشت كه با آن
آب مي خورد. يك روز كناررودخانه رفت تا با تاس آب بردارد. پسركي ديد خم شده بود و درگودی
دستاش آب مي خورد.
استاد از
ناداني خود شرمنده شد و در برابر دانايي پسرك سرخم كرد. با خودش گفت، وقتي دست
چاره ي اين كار است، چرا با تاس آب مي خورم.
تاس را دورانداخت و توي گودي دستش آب خورد.
پسرك تاس را برداشت و راه افتاد.
استاد كه متحيّر مانده بود به خود آمد. دنبال
پسرك رفت وگفت: "اي پسر دانا. به من بگو آن تاس به چه درد تو مي خورد."
پسرك
گفت: "اي پيرمرد نادان. وقتي تاس چاره ي اين كار است، چرا با دست آب بخورم."
ديوژن
تكان نخورد. جهان و هرچه درآن بود در برابر چشماناش درهم و برهم شد.
No comments:
Post a Comment