Wednesday, January 23, 2019


    ديوژن و پسرك  

  ديوژنِ فيلسوف كه شب‌ها توي خمره مي‌ خوابيد، ازجیفه ی  دنيا تاس رنگ و رورفته‌ یي داشت كه با آن آب مي‌ خورد. يك روز كناررودخانه رفت تا با تاس آب بردارد. پسركي ديد خم شده بود و درگودی دست‌اش آب مي‌ خورد.
   استاد از ناداني خود شرمنده شد و در برابر دانايي پسرك سرخم كرد. با خودش گفت، وقتي دست چاره‌ ي اين كار است، چرا با تاس آب مي‌ خورم.
 تاس را دورانداخت و توي گودي دستش آب خورد.
 پسرك تاس را برداشت و راه افتاد.
 استاد كه متحيّر مانده بود به خود آمد. دنبال پسرك رفت وگفت: "اي پسر دانا. به من بگو آن تاس به چه درد تو مي‌ خورد."
  پسرك گفت: "اي پيرمرد نادان. وقتي تاس چاره‌ ي اين كار است، چرا با دست آب بخورم."
  ديوژن تكان نخورد. جهان و هرچه درآن بود در برابر چشمان‌اش درهم و برهم شد.

No comments:

Post a Comment