تابلوي
زنده
در برابر چشم، دو مرد ميانسال
زير شاخ وبرگ درخت پلات، روي علفهاي سرخوش نشستهاند. اين يكي چهار زانو، آن يكي
لم داده به پهلو، آرنج و دستش ستون پسِ سركرده مردي كه نا راست به پهلو لميده.
در بعدازظهر
بهاري، آفتابِ بسته نيمه بازاست. تقاطع و خطوط عمودي و افقي و مورّب علفها، آدمها،
سايهها.
در خطوط كناره ي پسزمينه، گوسفندهاي سفيد و سياه،
هم دور و هم نزديك، در آب و علف به چرا و دو چوپان در چپ و راستِ چشم انداز، پشت
داده به تنه ي توسكا و ني لبك بر لب و اين منظر در قاب عينكِ دو كانونه ي فتوكروميك
مارکِ زايس تماشاگر.
لوپ فرونتالِ سرخ مي خسبد و مخازن لوپ
تامپورالِ خاكستري شارژ ميشود و موتورش استارت مي زند و اسب بزرگ در جنگل و مِه
با ريتم كند مي تازد و کوتر کوهی با آوای محزون میخواند، کوکو، کوکو.
آن كه چهار زانو نشسته مي گويد: "ديشب خواب ديدم
رفته ايم استاديوم آزادي مسابقه فوتبال. تو در سمت راست من نشسته بودي. نيمه ي
اوّل صفرصفر بود. نيمه ی دوم تماشاچي ها نارنجك دستي تركاندند، يا ابر غليظ پايين
آمده بود، هوا تیره و تار شده بود و زمين بازي و بازي كنها ديده نميشدند. سرتاسر
چمن را مه وبخار پوشانده بود. تماشاچي ها با بوق و شيپور بازي كنان را تشويق مي كردند.
داور و بازي كنها ديده نمي شدند. صداي سوت داوراز توي دود و بخار بلند ميشد.
بازي كنِ پيراهن قرمز از مِه و دود بيرون ميآمد كرنر بزند، ميپرسيدند، چند چنديد.
مي گفت، هنوز گلي رد و بدل نشده. بازي كن پيراهن آبي از خط مي آمد بيرون اوت
بياندازد، مي پرسيدند، چند چنديد. ميگفت،
دارند ده نفره حمله ميكنند. خواب ام به ام علامت داد. بيدار شدم خواب ام محو شد،
گويا به چيزي اشاره ميكرد. آينده ام را پيشگويي ميكرد. ما از خواب هاي مان مي ترسيم.
براي همين خودمان را زير لحاف قايم مي كنيم."
آفتابِ بسته تمام باز است. در سطح سبزِ تيره،
تابش تند نور چون روشنايي لامپ فلاش عكاسي بر رنگ هاي تابناك. ريش و سیبلت بنفش و شلوار
و پيرهن زرد و قرمزترين قرمز. حجم توپُر و تغيير رنگ از رنگ مجاور و آن دو مرد كه
گويي در تخته سنگي نقر شدهاند.
مردي كه به پهلو لميده ميگويد: "آره. ما خودمان را زير
لحاف قايم ميكنيم تا با خواب هامان تنها باشيم. بازي يك به يك شد و ديگ پيرهن
قرمزها جوش آمد. ريختند توي زمين زد و خورد شد. چشم چشم را نمي ديد. داد و فريادشان
شنيده مي شد. گفتي پاشو بريم، اين همه راه آمديم، سگ ريق بزنه به اين بازي. سوار
پيكان شديم. در گردنه ي كويين شب شد. تو بغل دستم نشسته بودي. در سمت چپ گردنه،
نوك كوه آتش گرفته بود. همه جا تاريك بود. نوك و يال كوه از تابش تند نور روشن
بود. مرداني كه يكتا پيراهن سفيد تن شان بود، در سكوت از ذروه ي كوه غلت مي زدند
پايين، بلند مي شدند به اين طرف وآن طرف مي دويدند و آتش در پيراهن بلندشان افتاده
بود. از كويين سرازير شديم. در آب تُرش ماشين را كشيدم شانه ي جاده، از پايين نگاه
كرديم. در نوك كوه آتش و دود از درها و پنجرهها بيرون ميزد. از كوه غلت ميزدند.
بلند ميشدند و در سكوت به اينسو و آنسو مي دويدند و ما محو تماشاي اين چشم
انداز بوديم."
می گوید: "این
داستان راکه تو میگی،یه جایی خونده ام."
آفتابِ بسته نيمه باز است. گوسفندهاي دُنبه دار اندك اندك
از چپ و راست بهم نزديك شدهاند. رَمه با نان بلند مي شوند دبّوس به دست. رَمه باز ميشود.
نقطه هاي سفيد و سياه از هم عبور ميكنند. گوسفند هاي چراگر در آب وعلف جا عوض مي كنند.
روي علفها مي نشينند تكيه داده به تنه ي قزل آغاج، ني لبك بر لب آن دو رميار و
راميار در برابر چشم.
No comments:
Post a Comment