قفس بی در و پیکر
همهاش تقصیر مادربزرگ بود. بابام میگفت، چه میدونم
توی این هیر و ویر کدام جهنم دره رفته. گفتم رفته خونهی دایی منصور. بابام گفت همینو
میخواستی سگ صاحاب و نفسش را با فشار از دماغش بیرون داد. بابام هر وقت میخواست به
دایی منصور بد و بیراه بگه این طور میگفت و به قول مادربزرگ بادکنکش سوراخ میشد.
با ماشین رفتیم خانهی داییمنصور این بود وقتی رسیدیم باغ وحش بابام گفت دیر شده.
دیگه نمیشه جلو رفت. شهر محاصره شده. از هر طرف صدا میاومد بومب. دود و آتش بود.
در و همسایه این ورآن ور میدویدند. راه بندان بود. ماشینها بوق میزدند و نوک به نوک
میرفتند و همه می پریدند بیرون. چند تا ماشین رفته بود روی پیادهرو. از سروصدای هواپیما
داشتم پس میافتادم. هر چیزی یک لحظه دیده میشد بعدش غیب میشد. درِ حیاط کج وکوله
شده بود. شیشه ی پنجرهها شکسته بود. کنار حوض و راه پله پر از خرت وپرت بود. آنجا
نبود. هُدی خوشگله هم نبود. مهستیجان، داییمنصور هم رفته بودند. گفتم همینو میخواستی
سگ صاحاب و نفسم را با فشار از دماغم بیرون دادم. بابام بهام زل زد گفت تو دیگه چه
مرگته دختر. این بود وقتی رسیدیم باغوحش دیرمان شده بود. همهجا ساکت بود. دیگه صدا
نمیآمد. در خیابان پرنده پر نمیزد. از ماشین پریدم بیرون. بابام دست انداخت دور کمرم
بلندم کرد با هول و ولا رفتیم توی باغ وحش. گفتم آخ بابا منو بذار زمین. من که بچه
نیستم. یکبار خانم سارنگ همه ی ما را آورد باغوحش. میگفت تازه افتتاح شده. هنوز خیلی
کوچیکه. هدی از لای میله به میمون صورت سفید پفک داد. میمون قاپید گذاشت دهنش. هدی
ترسید، دستش را عقب کشید. سوار چرخ فلک شدیم. از آن بالا همه چیز مثل تمبر یادگاری
بود. بمب ترکیده بود درِ چند تا قفس باز شده بود پرندهها رفته بودند روی شاخ وبرگ
درختها. میخواستند بیایند توی قفسشان نمیخواستند. چند تا درخت افتاده بود زمین
ازش دود بلند بود.گرگها کفتارها لای درختها گوشهایشان را تیز میکردند با چشمان
بسته زوزه میکشیدند. قفس پلنگ کج وکوله شده بود. تولههاش مُرده بودند. پلنگ مادر
اینور و آنور میرفت آدم بخورد. بابام منو از راهرو فرستاد تو. اکه دل ودماغ داشتم
از علفهای خشک دور و برم چند تا تیغه برمیداشتم ببرم بذارم لای کتابم. بابام در را
بست چهاردست وپا آمد پهلوم گفت نترس آمدیم کنام خرس. گفتم کنام چیه. گفت جامون امنه.
همه جا صاف و صوف بود. شبیه غار بود با چند تا تخته سنگ. میتونستم به زوزهی گرگها
گوش ندم. بابام رفت از پشت میلهها بیرون را نگاه کرد .گفتم منم برم نگاه کنم؟ در فضای
باز خندق بود توش آب بود. اینور خندق استخوان بود و تاپاله و خاکستر بود. قفس میمونها
چسبیده به کُنام ما بود با هویج و سیب گاززده. به میلهی قفس ضربه خورد. صدا پیچید بوی سوختگی آمد. بابام پرید منو
کشید عقب گفت تک تیرانداز. گفتم پس خودش کو؟ گفت بچه هدف میگیری نامرد؟ گفتم مگه اینجا
خونهاش نیست. گفت اگه دستم به یکی از این واریوخ سگها برسه. سیگار میکشید همهاش
به دایی منصور بد و بیراه میگفت. مادر بزرگ گفت این قدر نزدیک تلویزیون نشین عینکی
میشی. خرس کوچولو حلقهی سفید دور چشماش بود، خرس عینکی. لک لک روی گاومیش مینشست.
غزال تامسون جست میزد میرفت آنجا میچرید.
از پلنگ صورتی چه بگم هدی خوشگله عاشقاش بود. ولی اینجا هر آنچه دور و برمان بود بیقرار
بود. بابام با مشت روی فرمان ماشین زد گفت همینو میخواستی سگ صاحاب؟ زمین می لرزید
و ابرهای سیاه به آسمان میرفت. از نورهای تند داشتم کور میشدم. همه دلشان میخواست
پر در بیارند آنجا نباشند. خدا رحم کرد لای دست وپا نرفتم. بابام را گمش کردم. دستم
را گرفت کشید داد زد توی این هیر و ویر کدام گوری رفته. سیم برق جرقه میزد. چند تا
پرنده وارونه افتاده بودند زمین و پاهاشان روی شکمشان خم شده بود. پرندههای رنگارنگ
اخمو قد واندازهی فندق. بابام گفت این قدر انگولک اش نکن. هوا تاریک شد میرم دنبال
مادربزرگ. میرم پتو، خورد و خوراک بیارم. تو که از اینجا بیرون نمیری؟ درختها برگ
ندارند. جنب بخوری دیده میشی. این ورها تک تیرانداز دشمنه. باز هم دشمن دشمن. گفتم
پس درس و مشقم چه میشه. خانم سارنگ دم در ایستاده بود یکییکی میزد رو شانهمان میگفت
بدو. از پلهها میدویدم پایین هُدی پشت سرم میرفتیم زیر راه پلهها قایم میشدیم.
رادیو روشن بود. صدای آژیر میآمد. آژیر قطع میشد میآمدیم بالا باز شروع میشد. خانم
سارنگ یکی یکی رو شانهمان میزد میگفت بدو. چند بار دویدیم رفتیم پایین گفتم من که
نمیترسم. خانم سارنگ گفت خانم یاور تلفن کنید اداره کسب تکلیف کنید این که نشد وضع.
توی آشپزخانه دو تا قناری بود یکی به اون یکی نُک میزد روی تخم بشینه نمینشست. آنقدر
زد افتاد کنج قفس. بابام گفت مردیکه احمق این چندمیه نُک میزنی سقط میشه؟ یادم نیست
شب چه خوابی دیدم. دیگه چیزی دور برم نیست. شاید خواب دیدم. دست از سرم بر نمیداره.
لابهلای آگهیها شیطانک میآمد بد جنسی میکرد. آگهی پشت آگهی. نمیآمد حوصلهام سر
میرفت. مادربزرگ میگفت مشقتو بنویس دختر. مادربزرگ اگه بدونی چه چیزی را از دست میدی
کارتون تاموجری را نگاه نمیکنی. میدی یا نمیدی؟ جوجههای پرنده با چشمان بسته هر
صدایی میشنیدند حس میکردند دهانشان را باز میکردند، غذا میخواستند. به پرهای خیس
زیرشکم مادرشان نُک میزدند تشنگی در میکردند. بابام شبها زر زر رادیو را در میآورد
جلو عقب میبرد صدا واضح میشد گوش میداد، خِرخِر میکرد میگفت اگه ریگ تو کفشتون
نیست پس چرا پارازیت ول میکنی. مهستیجان از پارچه ی پیرهن تنش برام پیرهن دوخته بود.
تنم کرد بغل دستش وایسادم تو بگو من دخترشم. هُدی گفت پس من چی؟ مادربزرگ گفت یک کم
به این دو تا بگو این قدر دهن به دهن هم ندند. یکی میگه روزه یکی میگه نخیر، شبه. مهستیجان گفت پسر شما و داماد شمایند من چه بگم. مادربزرگ گفت طوری میگی داماد
داماد گویی از خونه شوهرم آوردم. مادربزرگ گفت این قدر با دندانت ور نرو. بذار لق بشه
خودش میافته. مال دنیا شیرینه. یه سکهی پنج تومانی بده دست این بچه ببین میتونی
ازش پس بگیری.بچه؟ کدام بچه؟ مهستیجان گفت مادربزرگ عزیزترینم. جنگ شده سربازهای
دشمن دارن میآن بالای سرمون. مدرسه دشمن. خانه دشمن. باغ وحش هم دشمن. بابام گفت شیطان
میگه بلندشم برم اسلحه دست بگیرم هر آنچه باداباد. شاید خواب دیدم فیل همه اش سرپا
بود عجله نداشت از جایش تکان بخوره. عاج شکستهاش را به شاخه ی درخت تکیه داده بود چرت میزد. زرافه
خوش خوشک برگ نوک درخت را میخورد. پرندهها رنگ آسمان را روی پرهاشان این ور آن ور
میبردند. در پای کوه گوزن برف را کنار زد علفهای آبدار خورد. تا چشم کار میکرد گورخر
بود. تا افق همهجا پُر از گور خر بود. همهی اینها اگر سر یک میز غذاخوری مینشستند
چه میشد؟ هیچ یک بی قرار نبود. شاید خواب دیدم. بیدار شدم بابام رفته بود. دیگه صدایی
نمیآمد. همه جا ساکت بود. گرسنهام بود. بلند شدم رفتم از لای میلهها نگاه کردم.
اگه یکی از آن طرف منو این تو میدید شبیه چه بودم؟ پلنگ مادر تولههایش را بو میکرد
تا دم دروازه میرفت دُمش را زمین میزد بر میگشت باز تولههایش را بو میکرد. گرگها
کفتارها رفته بودند. میمونها در کنج قفس یکدیگر را بغل کرده بودند به بیرون چشم میچرخاندند
به پلنگ دندان نشان میدادند و میلرزیدند. یکیشان با دم کمانی وسط قفس اینور آنور
میرفت. خیلی توی فکر بود. دولا دولا رفتم طرف قفس. شانهام را از لای میلهها دادم
تو دستم را دراز کردم. یک کم مونده بود دست پشمالوی کوچولو مچ دستم را گرفت دو تا چشم
درشت آمد نوک بینیام. گفتم ولم کن اکبیری. مگه من هُدیام ازت بترسم. بچه میمون با
جیغ و داد منو به میمونی که توی قفس راه میرفت نشان داد ولی او همان طور توی فکر بود.
دستش را پیچاندم کله پا شد سرش خورد به میله ی قفس. ولم کرد با پشت دست به دهانم زد.
سیب را قاپیدم دویدم آمدم کنام خودم. دلم در هوای گریه بود. من اینجا چه میکنم؟ مادربزرگ
تورا خدا خودتو نشان بده. مگه نمیبینی لباسهام پاره پوره شده سر و صورتم کثیفه. اگه
بابام یادش بره منو این جا گذاشته؟ سرم را روی زانوانم گذاشتم، بابام میگفت گوسفندها
را بشمار. درچمنزار چند تا گوسفند کوچولو بود این ور نردهی چوبی. یکی یکی میدویدند
از روی نرده میپریدند. دستی کمکم از توی تاریکی بیرون آمد. این همه برگ را باد از
کجا میآورد دور چرخ فلک کُپه میکرد؟ از راه دور. نگاه کن. گرگ با پشت خمیده دک وپوزهی
خونی از روی دیوار پرید آمد پایین. گفتم بابا دشمن اینه؟ گفت نه. پشت سرش گرگها کفتارها
با هول و ولا از دروازه چپیدند تو جیغ و داد میمونها پرپر زدن پرندهها شروع شد. پلنگ
به بدنش کش و قوس داد. گرگها خیز برداشتند زوزه کشان پراکنده شدند در زمینوهوا یکی
از کفتارها را لت وپار کردند. گفتم بابا دشمن اینه؟ گفت نه. دشمن آدمه. شبیه من و توست.
گفتم دارم زهره ترک میشم. گفت پاشو بیا بیرون خرس کوچولو. از خواب پریدم. بابام بود.
درِ دهلیز باز بود. خم شده بود جلوی نور را گرفته بود. داییمنصور نوار سبز دور سرش
بسته بود. تیراندازی میکرد گرگها کفتارها
نزدیک نشند. بابام بغلم کرد گفتم بابا نگاه کن دندانم افتاد. ماشین با سرعت رد شد داییمنصور
را دیدند اسلحهشان را به آسمان بردند تکان دادند. بابام گفت میذاریم توی الکل بزرگ شدی
نگاهش میکنی یادت میآد. گفتم بزرگ شدی یادت میآد چیه؟ قورتش دادم رفت پایین. بابام
دل و دماغ نداشت گفت حالا وقت این حرفها نیست. بعدها خودش در میآد.
No comments:
Post a Comment