سایههای اردیبهشت
بار آخر که نوری
و میر آقا به دیدن رحمان رفتند از او جز پوست واستخوان چیزی نمانده بود. در اتاق نیمه تاریک
روی تخت خواب دراز کشیده بود. دستش را روی پیشانیاش گذاشته بود. دهانش نیمه باز بود.
گوشه ی لبهایش حباب جمع شده بود.
زنش لگن را از
پیش پا برداشت، زیر تخت گذاشت و گفت: "نمیتونه از تخت پایین بیاد."
نوری و میر آقا
پهلوی هم روی زمین نشستند و به دیوار تکیه دادند. انگار به دست و پای حرکاتشان وزنه
بسته شده بود. وزنه ی پیری.
آقانوری گفت: "رعنا خانم. یه دقیقه می
مونیم می ریم آقا رحمان استراحت بکنه."
میر آقا گفت: "چی میخوره؟ خورد و خوراکش
چیه؟"
رعنا گفت: "دو تا قاشق شیر می خوره
اونم بالا میآره."
زن یک لنگه ی پنجره
را باز کرد. روی رحمان خم شد و گفت: "آقا، دوستاتون اومدند. آقانوری و میر آقا اومدند."
رحمان صورتش را
برگرداند. دهانش همان طور نیمه باز بود. نفسنفس زد. نگاهش این طرف و آن طرف دوید و
روی جیب کت میر آقا ثابت ماند.
میرآقا و نوری
بلند شدند جلو رفتند و روی رحمان خم شدند. میر آقا گفت: "میخواد یه چیزی بگه."
نوری گفت: "چی میگی آقا رحمان؟"
کلمات بیسروتهی
از دهان رحمان خارج میشد. میر آقا گفت: "چی داره میگه؟"
نوری گفت: "میگه شما دو تا دارین می رین
کولی گیری."
میر آقا گفت: "بهاش بگو بدون تو ما هیچ
جا نمی ریم."
نوری گفت: "خوب شدی مثل هرسال سه تایی
می ریم همون جای همیشگی."
روی دیوار ساعت
تیک تاک می کرد. هر دو باهم عقب رفتند. روی زمین نشستند و به دیوار تکیه دادند.
میر آقا گفت: "چیه؟ بیماری آقا رحمان چیه که دیگه
نمیتونه از تخت بیاد پایین؟"
نوری گفت: "غلط نکنم سرطانه."
رحمان این بار
با کلمات واضح گفت: "شما
دوتا دارین می رین میکال زنی. توی جیب تون قرقره و قلابه."
در صورتش رگه هایی
از کهیر نومیدی بود.
زن با سینی چای
به اتاق آمده بود. رحمان را که میخواست غلت بزند و از تخت بیاید پایین روی تخت خواباند
و گفت: "آقا بااین حال و احوال
تون چرا داد میزنی؟"
زن کفشهای نوری
و میر آقا را روی پلهها جفت کرده بود. تا دم در حیاط آمد. خورشید میرفت طرف مغرب.
میر آقا و نوری از راه خالوباغ به سوی رودخانه رفتند. از جلوی قهوه خانه رد میشدند
میر آقا گفت: "آقا نوری حواست کجاست؟
وایستا رُش بخریم."
نوری گفت: "چی داری میگی پیرمرد. مگه
قوطی کرم تو جیبت نیست؟"
"من خوش دارم با رُش کولی
بگیرم."
"باز همون داستان هرساله."
"کرم سر قلاب وول میخوره،
حال مو به هم می زنه."
"آخه مگه چشمم می بینه رُش
به اون ریزی رو سر قلاب بزنم؟"
"من میخوام با رُش کولی
بگیرم."
نوری گفت: "خودم برات کرم میزنم پدر
جان. یادت رفته هرسال خودم برات کرم میزدم؟"
راه باریکی از
لای بوتههای تمشک می گذشت.پیچیدند و از پای درختانی که نسل شان داشت ورمیافتاد رد
شدند. از پای درختانی که نسل شان داشت ورمی افتاد رد شدند، دست راستشان رودخانه بود.
در حاشیه ی رودخانه در مسیر آب رفتند و به درختی که از ریشه کنده شده و توی آب افتاده
بود رسیدند.
نوری گفت: "این هم جای همیشگی مون."
میر آقا گفت: "یه سال گذشت. انگار دیروز
بود."
روی علفها نشستند.
نوری قرقره ی نخ نایلون را از جیبش درآورد و قلاب طلایی و سربش را ورانداز میکرد.
میر آقا گفت: "یادته پارسال آقا رحمان
رفت زیرا اون درخت دراز کشید. گمان کنم از همان موقع حالش خوش نبود و بروز نمیداد."
نوری گفت: "این بیماری یک سال امان
نمی ده."
رحمان به زیر سایه ی
درخت رسیده بود. شلوارش را درآورد و با پیژامه روی علفها دراز کشید. انگار پارسال
بود. نوری گفته بود: "آقا
رحمان، اردیبهشته تو هنوز زیر شلوار، پیژامه پاته؟"
میرآقا گفت: "آقا رحمان، چرا نمیآی کولی بگیری؟ قرقرهات پیش آقانوریه."
نوری نخ نایلونی
را از قرقره باز کرد و روی علف ها ریخت. توی گودی دستش کرم گذاشت. دست هایش را به هم
زد و کرم را بی حس کرد. وقتی سر قلاب کرم زد، کرمِ کود هنوز جان داشت. وول خورد و سفیدی
شکمش را نشان داد.
میر آقا گفت: "آقانوری میخواد یه کاری
انجام بده، سگ نباید تكون بخوره. چه برسه به آدم. حواسش پرت میشه."
نوری گفت: "هرروز چند تاشونو میبریم
شور میکنیم."
میر آقا گفت: "من یادم نمیآد تو این
چند سال یه بار هم شده کولی گرفته باشیم."
نوری گفت: "این وقت سال هر چی بگیریم
اشبیل داره. فصل تخم ریزی شونه. میآن رود خونه تخم هاشونو بریزین."
آن طرف رودخانه،
پسر جوانی چند بار لانس انداخت، آمد چند قدم پایینتر لانس انداخت. لانساش را جمع
کرد رفت پی کارش.
نوری گرفت: "تلویزیون زندگی ماهیها
را نشون میداد، یعنی چه؟ ماهی مگه مثل پروانه می شه. مثل توت فرنگی می شه. اسم یکی
شون بود جنگجوی پرتغالی، درست مثل بادکنک. یکیشون چتر روی سرش گرفته بود. ماهی هم
مگه از ماهی سواری میگیره؟ از آب بیاد بیرون روی خشکی این ور و اون ور بدوه؟ مگه ماهی،
ماهی را ماچ میکنه؟"
میر آقا گفت: "تو تلویزیون رنگی خیلی
تماشایی می شه."
جریان آب در آنطرف
تند بود و در این طرف کند. زرد پری جست زد از آب پرید بیرون. در هوا قوس برداشت و با
سر توی آب شیرجه رفت.
نوری گفت: "توی اقیانوس ماهی خود شو
پرت میکنه بیرون آب. بالها شو تو هوا باز میکنه، پرواز میکنه میره اینور و اونور.
میافته روی عرشه ی کشتی جلوی پای خانم ها."
رحمان توی علفها
به پهلو دراز کشیده و رفته بود توی بحر رودخانه. کاس کولی مرده یی با تکان آب به طرف
ساحل میآمد. غلت زد به پشت خوابید و رفت توی بحر ابرهای آسمان. یک تکه ابر شبیه اسب
بود. گردنش باریک شد، سرش جدا شد رفت آن طرف.
نوری گفت: "بلند شو ببین رحمان خوابه
یا بیدار."
میر آقا بلند شد
رفت بالای سر رحمان. رحمان به پشت دراز کشیده و دستش را روی پیشانی گذاشته بود و به
آسمان نگاه میکرد. توی دستش یک مشت علف بود.
میر آقا گفت: "آقا رحمان خوابی یا بیدار؟"
رحمان همانطور
به آسمان نگاه میکرد. میر آقا گفت: "آقا رحمان، میگم خوابی یا بیدار؟"
رحمان نیم خیز
شد. میر آقا را بغل زد. چپ و راست گونههایش را بوسید و گریه کرد. به پشت افتاد. دستش
را روی پیشانی اش گذاشت و چشمانش را بست.
میر آقا به نوری
گفته بود: "گمانم حال آقا رحمان خوب
نیست."
نوری گفت: "زندگی ما ملاط بی سیمان
است."
سنجاقکی روی آب
نشست. آب خورد و بلند شد رفت پی کارش.
میر آقا گفت: "یادت میآد پارسال اردیبهشت
یه روز اومدیم دیدیم یه پسر جوون داره مییاد جامونو بگیره؟ آقا رحمان دست یارو را
خوند، قدم هاشو تند کرد، خود شو رسوند، رفت نشست روی کنده ی درخت."
نوری گفت: "نه. من یادم نمی یاد."
میر آقا گفت: "چه طور یادت نمی یاد. پسره
گفت عمو، تو که رفته ای نشسته ای روی کنده ی درخت، اگه مردم آزار نیستی، اگه میخوای
ماهی بگیری پس قلابت کو؟"
نوری گفت: "عجب. آقا رحمان چی گفت؟"
میر آقا قاه قاه
خندید و گفت: "آقا رحمان دست کرد این
جیب شلوارش. دست کرد اون جیب شلوارش. بلند شد روی تنه ی درخت ایستاد خواست شلوارش را
در بیاره بتكونه، پسره رفت پی کارش."
نوری گفت: "عجب داستان هایی از خودت
در می یاری پیرمرد."
از گرمای خورشید
کم شده بود ولی هنوز نور به پشت علف ها می تابید. سایه ی شاخه های درختان روی آب درازتر
شده بود. رنگ آب دیگر به رنگ آسمان نبود. پرندهها بالها و سینههایشان رنگارنگ بود،
کم کم پراکنده میشدند.
میر آقا گفت: "رسیدیم خونه ی آقا رحمان."
نوری گفت: "فردا جای دیگه قلاب میاندازیم.
می ریم گذرگاه ماهیها."
به خم کوچه رسیده
بودند. هر دو برگشتند و به پنجره ی اتاق رحمان که رعنا داشت می بستش نگاه کردند. آفتاب
بند و بساط نور و رنگ را از کوچه رفت و روب کرده بود.
میر آقا گفت: "من که باورم نمی شه آقا
رحمان داره می میره."
رحمان گفت: "صدای پاشون اومد."
زن پنجره را بست.
روسریاش را برداشت و گفت: "دیگه بسه. آقا چشمتو بیند بگیر استراحت کن. ازبس نگاه کردم
چشمم سیاهی رفت."
کلید را زد مهتابی
را خاموش کرد. به آشپزخانه آمد. کلید را زد، مهتابی را روشن کرد. پیراهن سیاه با دایرههای
سفید تنش بود. کشوی کابینت را کشید. لیوان برداشت. شیر ظرف شویی را باز کرد. لیوان
را زیر شیر گرفت. لیوان از آب پر شد. برگرداند، ته لیوان را زیر شیرآب گرفت. روی پوست
دستهایش خالهای ریز بود، به رنگ جگری. رگ های پشت دستش مثل نخ کاموا بود. شیر آب
را بست و لیوان را وارونه روی سینی گذاشت. در یخچال را باز کرد و نور سرخ روی دایره های
سفید پیراهنش افتاد. دست بُرد ظرف شیر را بردارد، یک لحظه مکث کرد. سرش را برگرداند
و به پنجره ی حیاط خلوت خیره شد. سایه ی درشت گربه یی روی شیشه ی پنجره افتاده
بود. گربه یی از روی دیوار همسایه رد شد. پشت سرش گربه یی از تاریکی به تاریکی.
How do I make money from casino games using a virtual money
ReplyDeleteYou might be familiar with the idea of turning up dafabet the cashier 바카라사이트 for 다파벳 the casino. You may 벳 인포 know that by creating an account on the หารายได้เสริม site, you