دستار سفید سوماموس
کف شیب دار حیاط
دایره وار سنگفرش بود با چاه آب و درخت انجیر شکمدار، اینجاوآنجا از لای قلوه سنگها
علف روییده بود و خانه با کُرسیِ باز از رطوبت دامنهی کوهِ بیجار باغ فاصله گرفته
بود. از چند پله که بالا می رفتی ایوان دراز با ستونها و نردهها ی چوبی و اتاق نیمه روشن
بود با سقف کوتاه و تصویر مردی در قاب لبه گرد مشکی روی دیوار که لب رودخانه کنار لودر
چرخ لاستیکی به تنه ی نخل سوخته تکیه داده بود و با نگاهش هر جا می رفتی تو را تعقیب
می کرد.
پشت میزگردِ سفید زن
میان سالی نشسته است و جلویش پسر جوانی پشت به پنجره ی حیاط خلوتی سر پا ایستاده و
دست چپش را جلو آورده و روی لبه ی میز گذاشته است.
زن موهای قهوه
یی پهلوی سرش بلند است با پُلهای گوگردی موجدار، پا روی پا انداخته و گردیِ زانویش
یکی از گلها ی دامن طوسیاش را شکوفا کرده است.
"تا حالا این طور
به دک وپوزت ورنرفته بودی. چه خبره؟"
پسر به موهای پرکلاغیاش
کتیرا زده است. یک ردیف از موها از تاج سرش تا شقیقهی راست پایین آمده. پیراهن سرمه
یی با دکمه های سفید تنش است و روی سینه ی چپ،مردی چوب کبریتی سوار بر اسب چوگان بازی
میکند.
"جورابت را
عوض کن. بارنگ پیراهنت جور در نمیآد."
پسر گفت: "این
دکمه را بدوز، دیرم می شه."
جلوی زن روی میز
توی چایدان شیشه یی، قرقره ی دستیِ سفید و مشکی است و سوزن و انگشتانه فلزی و قیچی
کوچک نوک تیز و پای بساط دوخت و دوز، دکمهی کریستال چهار سوراخه دَمر مانده است. زن
نخ پولیستر ساده ی سفید را در چشم سوزن فروکرده و دارد گرهاش می زند.
"نمازت رو
خوندهای؟"
"می رم می آم
میخونم."
زن سرش پایین است
و نور کُرکها ی سرشانههایش را طلایی کرده است. کاسه ی پسِ سرش کوچک و استخوان پشت
گوشهایش گرد است. از لای مهرههای دوم و سوم گردنش زنجیر دانه ریز فلزی آویزان است.
"همه ی مادرها
از سینه شان به بچه شیر میدهند، من از زیر ناخنم به ات شیر دادهام."
پسر خم شد و پشت
گردن زن را بوسید.
زن خندید و گفت:
"نکن سوزن می ره دستت."
"اون پلاک
را کی از گردنت در می آری؟"
زن لبخند زد. لبخند ش
مثل لبخند کودک شیرخوار بود. از قرقره ی چینی یک تار نخ به پسر داد و گفت "بگیر
لای دندانت."
پسر گفت: "اینا
خرافاته."
پسر پشت به پنجره
ایستاده بود. زن گفت: " یک کم بیا این ور."
پسر به راست چرخید
و از بالای دیوار همسایه، تیغهها ی نور روی دست ها و دامن زن افتاد.
"بار اول دیدمش، پیراهن مشکی تنش بود. یک ساک زهوار درفته هم دستش بود. خدایا، باد سرد به نگاهش
نخوره. سر سفره ی عقد دندانش درد می کرد. خودم موهای سروصورتش را کوتاه کردم. با قیچی
آشپزخانه. توی خانه مرد نباشه، هرقدر چراغ روشن بکنی خانه روشن نمی شه. از خواب پاشدم
دیدم رفته. دو سه بار تلفن کرد. همین و والسلام."
پسر یک لحظه دستش
را برگرداند و به ساعتش نگاه کرد.
زن استخوان کناری
دستش را روی نبض پسر گذاشته بود. سرآستین پیراهن را لای انگشت بزرگ و شهادت گرفته و
دکمه را با نوک انگشت شست و شهادت نگه داشته بود. از رو، بهراحتی سوزن را در سوراخ
دکمه فرومی کرد. از زیر، سوزن را چند بار به پشت دکمه می زد و یکی از سوراخ ها را پیدا
می کرد.
"چشمت داره
ضعیف می شه. از بس نشسته ای توی خونه و بیرون نمی ری."
زن گفت: "حيّ
و حاضر همین دوروبرهاست."
"چرا نمی ری
زیارت. چرا نمی ری آستانه اشرفیه. امامزاده هاشم. جاده ها همه اتوبان شدهاند."
زن گفت: "
کجا داری می ری اینهمه عجله داری؟"
نخ باریکی که لای
دندان پسر بود، سبز بود. از نم لب پایین تیره شده بود. لب سرخ که خونِ جاندار در آن
رفت وآمد می کرد.
"نخش شل بود.
جادکمه ییاش تنگه. فشار دادم نخش باز شد."
"خوب شد گمش
نکردی. می خوای گشادش کنم؟"
"دیرم می شه.
دو سه بار می پوشم خودش جا باز می کنه."
زن مچ دست پسر را
گرفته بود. زیر لب گفت: " تو هم داری می ری؟"
بند استیل ساعت
پسر بازشده بود. گفت، چی گفتی؟ دستش را آهسته بالا آورد و سرآستینهای پیراهنش راتا کرد. دست کشید چین وچروکشان را صاف وصوف شد.
زن گفت: "داری
می ری، در حیاط را ببند. هواداره گرم می شه. بسته نمی شه."
سنگفرش کوچه یک بند
انگشت بالاتر از پاشنه ی درِ حیاط بود. از سراشیبی تند، از بیجار باغ که پایین می آمدی
تا چشم کار می کرد مزرعه ی برنج بود و در آن دورها، کوه سوماموس دستار سفید روی سرش
بود.
دو تا مرد با پرچم
قرمز روی جاده ایستاده بودند. اولی علامت می داد، دومی جاده را بند می آورد و ماشینها
از چپ به راست دفیله میرفتند. دومی علامت
می داد، اولی جاده را بند می آورد و ماشین ها از راست به چپ دفیله می رفتند و در فاصله ی آن دو ،یک ردیف کامیون کمرشکن پارک شده بود و از پای بیجارباغ تا شیخانه ور، بولدوزر
زنجیری و لودر گریدر و غلطک و بیل مکانیکی به جان شانه ی جاده افتاده بودند، تنوره
میکشیدند و خاک را زیرورو می کردند.
No comments:
Post a Comment