سهگانهی خوابگردها
پرندهی آتشین
پدرم در بستر
مرگ هیزم نیمه سوخته یی را نشانم داد و گفت، اگر خاموش بشود زندگیات این خواهد شد.
پدر را خاک
کردم. در اتاق را بستم و روی تختخواب یک نفرهاش نشستم. هنوز جای سر پدر روی بالش
بود. بالش را برگرداندم. دست نوشتههای پاره پورهی پرندهی آتشین را برداشتم و نخ
قیطانش را باز کردم.
دیوار و کف
اتاق از کاهگل بود. دیرکهای سقف کوتاه اتاق از دود و دخان سیاه شده بود. گوشهی
اتاق تَل هیزم بود با پوسته یی چون پوست چلپاسه و مغز سفید خط دار با رگه رگه قارچ
و رطوبت. نه زیراندازی نه روزنه یی به بیرون، نه سر و صدایی، جز صدای خفهی تقتق
ترکش چند تا هیزم که در خاکستر هزار ساله ی اجاق کف اتاق میسوختند.
وقتی خانهی
پدری را میکوبیدم تجاری مسکونیاش میکردم، سرت را بالا میگرفتی کلاه از سرت میافتاد،
میدیدم که در اتاقش دستار از سرش باز کرده رو به قبله نشسته و با لرزش رگ وریشهی
چهاردیواری اتاقشاش لعن و نفرینم میکند.
ولی چه باک.
جرثقیل و کامیون و لودر خاک برداری از خرناسه کشیدن دست برداشتند و دُم شان را گذاشتند
روی کولشان رفتند پی کارشان و سایهی ساختمان از بتون و آهن و شیشه روی اتاق
کاهگلی پدر افتاد.
زندگیام این
خواهد شد. پدر پاپی نبود پسر بی تخم و ترکهاش در این چند قدمیاش، در آپارتمان
هشت در بهشت خود، ماهواره و کامپیوتر و کوفت و زهرمار دارد. شبها موسیقی گوش میکند.
کلایدرمن. ونجلیز. رابرت مایلز.
صفحات زهوار
در رفتهی دست نوشتههای پرندهی آتشین حمام خرابه بود. قطرات اشک شمع. سوراخهایی
چون چشم سوزن. لکههای رطوبت و آب. اثر مهر و نشان و انگشت و حرف و حدیث بی سر و
ته.
چهارصد سال
پیش مرد بینام و نشانی نوشته بود اوراقی چند از این دست نوشتهها را به آب روان
سپرده است.
فنا احمد در
بازار رِی روی قاطرش کتاب و کاغذ میفروخت به سال 372 از بیمارستانی در بغداد یاد
کرده بود و کشت و کشتار و دانش عقلانی زمان خود. ایشان از آتش سوزی کتابخانهی
بزرگ جان سالم به در میبَرد و به دامنهی کوههای سلیمان میرود و در مسیرکاروانهای
بازرگانی خراسان و ماوراء النهر و هند ساکن میشود. وی شاهد کشمکش پدریان و پسریان
بود و بر مرگ ابوعلی میکالی به سختی گریسته است.
فنا احمد مینویسد:
"... مرغی است به غایت خوش آواز. گویند در منقارش سیصد و شصت سوراخ باشد. از
خاکستر هزار سالهی هیزمِ بیضهی او برآید و نشان رستاخیز است..."
واضح بود که
فنا احمد از ققنوس سخن میگوید و در مورد خاکستر هزار سالهی هیزم به خطا رفته
است.
"...گویند هزار سال عمر کند و چون عمرش به آخر رسد هیزم بسیار جمع
سازد و بال برهم زند چنان که آتش از بال او بجهد و هیزم بسوزد و از خاکسترش بیضه
پدید آید..." رجوع شود به برهان قاطع.
ایوب ملقب به صخره نشین
در ابتداء مامور جمعآوری مالیات از روستاهای اطراف شاه دژ بود و در ساختن انبار و
ذخیرهی موادغذایی نیز تبحر داشت و زمینهای کشاورزی دور و بر چند قلعه را سوزانده
بود و به سال 464 به جنوب خراسان کوچ کرده بود، از ویرانی و انتظار و روشنایی سخن
رانده بود. گویا اجاق روشنی ویران شده بود یا اجاق ویرانی دوباره روشنایی گرفته
بود. صخرهنشین میگوید: "... طایری است مجهولالجسم.
روی مانند آدمی. هرکس پری از سین مورو با خود داشته باشد اورا از فرّ برخوردار
سازد. وی زال پدر رستم را پرورده است و آتش از بالهای ملوّن او بجهد و از خاکستر
سر بر آورد و مرغ مرغان باشد..."
صخره نشین به
سیمرغ یا سئنه و یا عنقای مغرب اشاره میکند و آن را با ققنوس قر و قاطی کرده است.
رجوع شود به
بهرام یشت بند 34-38 یادگار زریران ص 64. دستورالعلماء ص 282 .
از حدود سال 500
تا 750 از اجاق و آتش و خاکستر و سیمرغ و ققنوس خبری نیست.
خواجهعلیمسعود
ساکن سبزوار از بیرون راندن حاکم محلی از منطقه و از فحشاء و تباهی اخلاق عمومی و از
اتحاد رهبران مذهبی و سیاسی نظامی و اقتدار و آشوب داخلی و قتل عام آمل و طلوع و
غروب خورشید مینویسد و از مرحله پرت میشود و از سمندر حرف میزند: "... پوستی
بغایت سیاه دارد با لکههای زرد زعفرانی. در آتش هماره بردوام است و پوست خود را
از آتش تازه کند و نشان زیستن در آتش است. چون از آتش هزار ساله برآید و دیدهی
گردون پیر بر وی افتد زیستن جسم در آتش اثبات شود. الله اعلم."
سالامندر سرد.
الماس تراشیده که ستارهها از آن نور میگیرند. چلپاسهی آتش زیستی که لهیب کورههای
ذوب فلز را به بازی میگیرد و با دم سنگیناش خطوط نامفهوم در خاکستر اجاق هزار
ساله رسم میکند.
اما سایت
جانوران اینترنت چیز دیگری می گوید: "... سالامندر جانوری است از ردهی
دوزیستان قدش حدود 25 سانتی متر. بدنش فربه و دمش دوکی شکل است. پوست سیاه دارد
بالکههای زرد. در غارها و اماکن مرطوب به سر میبرد و از حشرات تغذیه میکند. میگویند
جانوری است پرنده که در آتش پوست عوض میکند و در آتش نمیسوزد و آن افسانه
است..."
در موج جدید
یورش از منطقهی ماوراءالنهر و تصوف و تاویل حروف و سلسلهی بهاء و کشتار دسته
جمعی شاهرخ، سر و کلهی اجاق و آتش و خاکستر در مازندران پیدا میشود و در دوران
گوسفندداران بزرگ از شمالغربی به بینالنهرین میرود. در تصرف قسطنطنیه و سقوط
دولت بیزانس دردیار بکر بوده است.
اللهوردی ترک زبان
بود و به سال 904 از دیار بکر به اردبیل روآورده و قزلباش شده بود و از یکه باشان
جنگ چالدران بود. از عدم کارآیی شمشیر و تیرکمان در مقابله با توپخانه شکوه میکند
و میگوید: "...مرغی است که استخوان
میخورد. سینهاش قهوهیی روشن با دو شاخ و محاسن زیبا. چون پیدا شود خلقالله
بسیار شادمان شوند..."
اللهوردی از
همای سعادت سخن میگوید و کاملآ به بیراهه رفته است. رجوع شود به ضحاحالفرس.
پسر الله وردی
که دستش از امور دولتی کوتاه شده و از تبریز به قزوین آمده و دوباره جان گرفته و
در رکاب شاه تهماسب در آسیای صغیر قدم به قدم منابع آب و آذوقهی عثمانی را تخریب
کرده بود. چهارصد سال پیش با شمشیر آخته نهیب زده بود: "... مگذار خنازیر و
آن که اثنیناش از هم جدا باشد بر وی نظرکند..."
لازم به گفتن
نیست که مخاطب پسر الله وردی من بودم نادر پسر هدایت.
در فتنهی
افغان که مردم اصفهان گوشت سگ و گربه میخوردند و محمودقلی در دهات ناامن اطراف
شهر گِل سرشور میفروخت، اجاق را به منطقهی کلات میبرد. محمودقلی به گردهمآیی
شورای جلگهی مغان لعن و نفرین میفرستد و بعد از آن تا سال 1240 ردپایی از اجاق و
آتش و خاکستر دیده نمیشود.
میرزا عسگرخان
که به قصد جهاد از تهران به آذربایجان رفته بود و از ارس و خوی و مرند و تبریز عقب
نشینی میکرد، در سر راه خود به منزل در سیل فراریان پیرمرد سفیل و سرگردان را میبیند
که با هول ولا این طرف و آن طرف میدوید. پیرمرد قوزکت و کلفتی روی گردهاش بود و
باریکه دودی از پس گردنش بیرون میآمد.
میرزا عسگرخان
مینویسد: "... ای پیر خرفت. خدا را شکر به دست نااهل نیفتاد. سبحانالله. سالها
زحمت تو را کشیدم و از فوت فرزندانم شکوه نکردم. سال بزرگ نزدیک است. مگذار شاهدِ
زنده از آتش بیرون بیاید و در هوا پرواز کند. حوالی جنگل سرخه حصار."
زیر تابوت پدر
را گرفته بودم و تابوت سنگین میرفت و تاب برمیداشت و از مردهشورخانه در آمده
بودیم و نماز خوانده بودیم و از دور لای سنگ قبرها قبری را میدیدم دهان باز کرده
بود و چند نفر دور و برش هلالی ایستاده بودند و دهن درهی هلال به طرف ما بود و تاریکی
سمت قبلهی قبر دیده میشد.
پدر سواد
کامپیوتر نداشت. خواندن و نوشتن بلد نبود. ساعتها به صفحات روزنامه زل میزد و با
رسمالخطی که خودش سرهم کرده بود خط و خطوطی در پرنده ی آتشین رسم کرده بود. هوالحق
و یاهو و هوالحکیم را از صفحهی آگهی روزنامهها رونویسی کرده بود.
ایوب صخره نشین،
فنااحمد، میرزاعسگرخان، الله وردی، خواجهمسعود، وکیوکیوکی، نوازندگان ارکستری
بودند که بدون هماهنگی هر یک ساز خودش را زده بود.
زندگیات این
خواهد شد. کجایم من؟ همهی این شیداسرها سودایی در سرداشتند. ققنوس و عنقا و سیمرغ
و هما و سمندر و هر آن چه از خاکستر آتش هزارساله زاده میشود، نه هیچ چیز از آتش زاده
نمیشود.
جام نقره یی
عتیقه داشتم شبیه ساعت شنی. در آپارتمانم یک شاخه شعلهی گاز بهاش وصل کردم.
خاکستر اجاق را توی جام ریختم. وقتی شعلههای آبی با تاج قرمز رها شدند، صدای آهنگ
پرندهی آتشین لالوشیفرین را بلند کردم و هیزمها را برداشتم تا روشن شود زایش از
ورطهی آتش محال است.
کامپیوتر را
روشن کردم راه بیفتد. پرندهی آتشین را ورقورق کردم. روی دیسکت کپی کردم. دیسکت
را در کشوی میز قاطی دیسکتها کردم و دستنوشتهها را توی شعلههای جام نقره یی انداختم.
اتاق پدر را
کوبیدم و به طرح ساختمان اضافه کردم.
شبها چراغ را
خاموش میکنم و موسیقی گوش میکنم. رقص مردگان. آفتاب آبی. بعد از ظهر ربالنوع
کشتزارها. به سایتهای موسیقی سرک میکشم. به آخرین آلبوم کارلوس سانتانا گوش میدهم.
در هر و مرج
ترومپت و طبل و پیانو و ساکسیفون همانطور که ارکستر فیلارمونیک لندن نوازندگان
جاز را همراهی میکند، نمیدانم چرا بیاختیار یک لحظه از صفحهی روشن مانیتور روی
برمیگردانم و در کنج خلوت اتاق به خاکستر و شعلههای ساعت شنی خیره میشوم.
No comments:
Post a Comment