Tuesday, January 1, 2019



این داستان همیشگی                     

                                               برای پسرم آرش، با احترام
                         
  گل بهاری یادش رفته بود آن شب توی خانه شان بزن و بکوب است. از در حیاط آمد تو، زنش را دیدرب انار و مغز گردو به دست از پله های انباری زیر خانه بالا می آمد.
  زن گفت: " گل آقا چرا دیر کردی، زود باش برو لباس هایت را عوض کن، مهمان ها دارند می آند."
  گل بهاری گفت: " نگفتی این مهمانی برای چیه؟"
  زن گفت: " برای اینه که دختر و پسر جوان داری و امشب جشن تولد دخترته."
  گل بهاری نه عروسی می رفت نه عزاء. حالا که این بند و بساط توی خانه اش روی سرش هوار شده بود، واویلا.
  حمزه کروات زده بود از سالن داد زد، بابا را عشق است.
  سوری با کفش پاشنه بلند جلوی میز توالت اتاق خواب ایستاده بود و به لب هاش ماتیک می زد، ماتیکش را قایم کرد.
  گل بهاری گفت: " آقا پسر، دختر خانم، مهماناتون با پدر مادرشان می آند؟"
  حمزه گونه ی پدر را بوسید و گفت: " کجای کاری بابا جان، پدر کیه؟ مادر کدومه؟ "
  گل بهاری گفت: " شامشونو خوردندپا می شن می رند؟"
  سوری گفت: " چی میگی باباجان، تا نصف شب بزن و بکوبه."
  حمزه گفت: "شاید هم تا دم دمای صبح."
  سوری گفت: " دخترها تا صبح نمی مونند."
  حمزه گفت: " ازکجا معلوم، شاید یکی شون بمونه ." قاه قاه خندید.
  سوری گفت: " خیلی پررویی."
  گل بهاری لباس هایش را درآورده بود. کت و شلوار نونوار پوشید آمد سالن روی صندلی راحتی می نشست که یکی از مهمان ها از راه رسید. پسر جوانی بود با پیراهن سفید و کروات بدون کت. تنبکش را از پوشش چرمی در آوردروی نفیرش برگرداند به حمزه گفت بخاری را روشن کن بذار جلوی بخاری. گل بهار بلند شد با پسر دست داد. حمزه بخاری را روشن کرد. تنبک را جلوی بخاری یکوری روی قالی گذاشت و ضبط صوت را روشن کرد. پسر گفت کمی جلوتر بذار. نور بخاری پوست تنبک را زرد کرده بود.
  گل بهار گفت: " مواظب باشید نسوزه."
  پسر گفت: " نمی سوزه. اگر هم بسوزه یکی دیگه دارم، از پوست ماهی یه."
  پسر سرش را برگرداند و از حمزه پرسید چرا مهمان ها دیر کرده اند.
گل بهاری گفت: " عرض شود یه آقایی بود از این زیر بغلی داشت، ضرب می زد. خیلی هم خوب می زد. استاد شما ها بود.گمان کنم مُرده."
  پسر گفت: " نمی شناسم."
گل بهاری گفت: "یه بار توی تلویزیون ضرب می زد. کور بود، عینک دودی زده بود. تاق تاق چرخ قطار بودروی ریل  صدا می داد."
دوتا دختر و پسر با کفش آمده بودند توی سالن. دختر دسته گل دستش بود، گل را داد دست سوری رفت آن ور سالن روسریش را برداشت، کمرش را چرخاند و روی مبل نشست. دم به دم  جفت جفت پسر و دختر آمدند. همه جوان، باکاپشن، بدون کاپشن، با کروات، بدون کروات. دخترها با مانتو های بلند اپل دار می رفتند آن ور سالن، روسری شان را بر می داشتند. مانتوشان را در می آوردند می دادند دست سوری، سوری می برد توی اتاق خواب. گل گل سالن پر از گل شده بود.
  پسری که سرشانه و دورکمر و باسنش یک سایزبود، جعبه ی زولبیا و بامیا دستش بود.برد آشپزخانه داد دست مادر سوری.
  گل بهاری به اش گفت: " نکنه تو از آن جوان هایی که توی جیب شان چاقو دارند، با پیشانی شون می زنند آجر می شکنند؟"
  پسر از جیبش یک بسته آدامس مارک خارجی در آورد داد به گل بهاری و گفت: " اسم من حسین، کولی، نادر، رامین بکتاش. هرچی دل تون می خواد صدام کنید."
  پسری که تنبک آورده بود روی راحتی یکوری نشست. تنبک را روی زانویش گذاشت. چند تا تلنگر زد و گفت هنوز گرم نشده.
  زن گل بهاری از آشپزخانه با ایما و اشاره صدایش می کرد. گفت: "چرا آن جا نشسته ای. مگه نمی بینی رو در وایستی دارند. بشین این جا شامتو بخور، برو بخواب."
  گل بهاری گفت: " چرا هر چی می گی باید بگم چشم؟"
  زن گفت: "واسه این که آقایی."
  گل بهار ی پشت میز نشست. از سبد سیب سرخ رابرداشت، بوکرد و توی سبد گذاشت.
  "زهوارت در نرفت از صبح داری خوردوخوراک درست می کنی؟"
  زن گفت: "برای بچه هام درست می کنم."
  دریچه یی که  از آشپزخانه به سالن باز می شد کنار رفت و صورت رامین بکتاش پیدا شد .
  گفت: "حاج خانم چای."
  صورت سوری با بزک دوزک پیداش شد.گفت: "مامان چای."
  زن چای ریخت توی سینی گذاشت داد دست رامین، دست سوری آمد توی دریچه و به پشت دست رامین زد،سوری سینی راگرفت ورفت..
  گل بهاری سرش پایین بود. سوپش را سر می کشید و به دختری در ته سالن که صورتش از دریچه پیدا بود، نگاه می کرد. در قاب دریچه شبیه تابلوی نقاشی بود. یک طرف موهایش را فر زده بود ریخته بود روی شانه اش.ابروهایش هلالی بود.
 « اینا دخترند؟ زن اند؟ این قدرزاموسکا به خودشان مالیده اند.»
  زن گفت :«کجایی گل آقا.این روز ها همه ی دختر ها آرایش پیرایش می کنند. این همه لوازم آرایش توی بازارچه را کی ها می خرند؟»
  گل بهاری شامش را خورد. بلند شد رفت اتاق خواب لباسش را در آوردتوی رختخواب دراز کشید. دوتا دختر در را باز کردند آمدند تو و چراغ را روشن کردند. از کیف شان ماتیک در آوردندیکی جلو یکی عقب پای میز توالت ایستادند و به لب هایشان ماتیک زدند. تمام رخ نیم رخ خودشان را در آینه ورانداز کردند و یکی شان پای گل بهاری را که از لحاف بیرون بود لگد زد و رفتند سالن و پشت سرشان چراغ را روشن گذاشتند.
  گل بهاری بلند شد چراغ را خاموش کرد داشت دراز می کشید سوری آمد توی اتاق چراغ را روشن کرد. ،وای بابا جان این جا که جای خوابیدن نیست. دختر ها کیف و لباس شان این جاست. هی باید برن بیاند.
  گل بهاری گفت: "می گی چی کار کنم؟"
  سوری گفت: "هر کاری دوست دارید بکنید. فقط از این جا برید."
  گل بهاری بلند شد. رختخوابش را جمع کرد زد زیر بغلش از سالن رد شد و به اتاق خواب بچه هاش رفت.
  حمزه و رامین بکتاش کنار میز سر پا ایستاده بودن و لیوان پابلند بایخ دست شان بود. حمزه گفت: "بابا جان در را ببند دختر ها می بینند."
  گل بهاری خم شده بود لحاف و تشک را روی زمین پهن می کرد. حمزه گفت: "باباجان این جا که جای خوابیدن نیست. دوستام می آند، می رند. از رویت رد می شند."
  گل بهاری گفت: "پس می گی چی کار کنم؟"
  حمزه گونه ی پدر را بوسید و گفت: "مگه پسرت مرده . مگه می ذاره یه ذره به ات بی احترامی بشه؟"
  گل بهاری گفت: "کجا؟ کجا می تونم کپه ی مرگمو بذارم؟"
  حمزه رختخواب را جمع کرد: "می برمت جایی که گرم ونرمه .سر و صدا نمی آد. تا صبح راحت بگیر بخواب"
  گل بهار گفت: "کجا؟ ما که همین دو تا اتاق را داریم."
  حمزه گفت: " بابا جان فصل داره تکرارمی شه ..."
  گل بهاری با پیجامه دنبال پسرش راه افتاد .به حیاط رفتندو از پله هابه زیر زمین.
 « مادرت نباشه نمی تونم بخوابم. مادرت کجامی خوابه؟»
  " مادر هم می آد پیش تون. شام مهمان ها را داد می آد پیش تون. همدیگر را بغل می کنید می خوابید. بابا بهار داره می آد."
  حمزه چراغ را روشن کرد. رختخواب را پهن کرد وگل بهاری دراز کشید. پسر گوشه های لحاف را مرتب کرد. چپ و راست گونه هایش را بوسید. شب به خیر گفت. چراغ را خاموش کرد و از پله ها دو تا یکی بالا دوید و در را پشت سرش کیپ کرد.
  گل بهاری در تاریک دراز کشیده بود و به سر و صدایی که از بالای سرش از سالن می آمد گوش می داد . صدای موسیقی. صدای خنده. صدای به هم خوردن قاشق و چنگال. صدای پای زنش در آشپزخانه و صدای پای دخترها و پسرها که روی تخته بند کف سالن این طرف و آن طرف می رفتند.
 روی دنده غلتیدو یک مشت خاک به سر و صورتش ریخت.
  در خواب و بیداری صدای زنش را شنید، گل آقا خوابی یا بیدار؟
  گفت: "چراغ را روشن نکن."
  زن گفت: "این جا که گورخوله تاریکه."
  گفت: "دستتو بده من."
  دست زن را گرفت. زن کورمال کورمال جلو آمد و کنار شوهرش دراز کشید.
  گل بهاری برگشت و به پشت خوابید. زن پشت کرده بود و مچاله شده بود و به پهلو خوابیده بود. زنی که اندام ترکه یی اش روزی روزگاری ببین وبترک بودو حالا پوست بود واستخوان بود و دیگر هیچ.
  زن گفت: "پسر ها سالاد الیویه نخوردند. کاش کال کباب درست می کردم."
  گل بهاری گفت: "امشب این سقف را می ریزند روی سرمون."
  زن گفت: "زولبیا بامیا را جلوشان گذاشتم شیره اش را هم قاشق زدند خوردند."
  از بالا سرشان صدای حمزه را شنید می گفت،نوار را خاموش کن سودابه خانم برامون آواز بخونه.
  از درز و دوز تخته بند سقف، سوزن سوزن نور به زیرزمین می آمد. باریکه نور هایی که از چلچراغ و آباژور سالن می تابید،گل ها و رنگ ها و بوی جوانی را غرق زر و زیور کرده بودند. کفش ها، کفش های بنددار و بی بند. زنانه. مردانه. دخترها با کفش ورنی، چرمی، بیانه و کتانی روی مبل و کاناپه کُپه ی  خوشه ی پروین بودندو رو به رویشان پسرها روی چند ردیف صندلی کُپه ی خوشه چینان. سودابه آواز می خواند و دخترها و پسرها در برگردان ترانه اورا همراهی می کردند، سوری بلند شد و رقصید. پیراهن یقه باز توردار تنش بود. لبخند می زد و گونه هایش چال می افتاد. رامین بکتاش وسط سالن جلوی سوری نفس به نفس ایستاد. کرواتش شل شده بود. زیر آویزه های چلچراغ دور زدند. سوری رفت طرف پسرها، رامین طرف دخترها. حمزه و سودابه بلند شدند رقصیدند.
 

No comments:

Post a Comment