بهشت
سرخ پوست بوميِ شرق كوههاي
آند ميگفت، به درخت كائوچو تكيه داده بودم، درخت هوا را ليسيد و دور بدن ام چنبره ي
شيطاني زد.
آناكونداي سبز، بوآي آبي، هيولاي انقباظيِ
مردابها با رنگ قهوه یي زيتونيِ تيره و شكم سفيد و چشماني چون دوتيله ی شرر بار و با
10 متر طول و200 كيلوگرم وزن، آروارههايش را باز كرد، ماهيچههايش موجاموج كش وقوس
رفت، منقبض شد و طعمهاش را از سر تا پا بلعيد.
شكارچي بزرگ، شكارچي سفيدپوستِ جنگلهاي
حاشيه ي آمازون اژدر مارِماده را كُشت. شكم اش را پاره كرد. سرخ پوست را ديد كه
دست و پايش را جمع كرده و در مادهي لزج و چسبناكِ
شكمبه ي مار چمپاتمه زده و زانوهايش را بغل كرده است.
غشاء نازك
دور و بر مردك را كنار زد. زنده بيرونش آورد و از او پرسيد، در اين گندابِ پلشتِ
عفن، با ترس مطلق چگونه بود حال زار تو؟
مرد سرخ پوست گفت، در بهشت بودم. شناور در
مايع ولرم. دربهشت درون رحم مادرم.
No comments:
Post a Comment