Friday, January 25, 2019


  آبا

  در آن بعدازظهر اوایل پاییز، روی سکوی چوبی جلوی تخته‌سیاه چپ و راست می‌رفتم و دهقان فداکار را املاء می‌گفتم که از حیاط مدرسه سروصدا بلند شد.
  ته کلاس یکی از بچه‌ها از روی نیمکت پا شد، از پنجره نگاه کرد نشست و زیر گوش بغل‌ دستش پچ‌ پچ کرد.
  حالا از راهرو هم سروصدا می‌آمد. معلم‌ها و بچه‌های قد و نیم قد داشتند می‌دویدند.
  از پنجره نگاه کردم. مدرسه مردمک ده، در حاشیه‌ی شالیزار بود. در حیاط، اینجا وآنجا هنوز آجر و فرغون و الوار و حلب موج‌دار دیده می‌شد. پای درخت تبریزی، احمد سرایی و زن تنومندی سر و گردن یکدیگر را گرفته بودند و سرایدار مدرسه مش فاضل، این‌طرف و آن‌طرف می‌دوید و از درودیوار و دارودرخت کمک می‌خواست.
  معلم‌ها و بچه‌ها ریخته بودند حیاط. یکدیگر را هل دادند و دور درخت تبریزی حلقه زدند.
  وسط معرکه، احمد سرایی سرش زیر بغل زن بود و زور می‌زد زن را از درخت دور کند و داد می‌زد‌،تخریب اموال دولت، صبر کن نشانت مِی‌دم.
  از مش فاضل پرسیدم این زن کیه؟
  گفت: "آبا خانم."
  پیراهن چین‌دار گَل‌وگشاد تنش بود. چادرشبش را به کمربسته بود. تبر سنگین دسته‌ بلندی دم دستش بود. بچه‌ها دست می‌زدند و یک‌ صدا آبا خانم را تشویق می‌کردند. کلاس اولی‌ها ترسیده بودند. گریه می‌کردند و مامانشان را صدا می‌زدند.
  خانم ماندگاری گفت: "خانم قباحت دارد. نا سلامتی شما زنید. بچه‌های مردم زهره‌ ترک شدند."
  آبا خانم زیر کتف احمد سرایی می‌زد گفت: "تو که یکتا زنی و این‌همه مرد جوان، قباحت نداره؟"
  با فن کمر ناظم مدرسه را زمین زد و احمد سرایی دست انداخته بود بیخ پای او که مدیر مدرسه و خانم ماندگاری، احمد سرایی را از زیردست و پای آبا بیرون آوردند.
  همان‌طور که با سنگینی از زمین بلند می‌شد، تبر را برداشت. از پایین به بالا چرخاند و معلم‌ها و بچه‌ها حلقه‌ی دور درخت را گشاد کردند.
  ضربه‌ی اول را که به درخت زد گفت: "گور پدر آقا موسی"
  مش فاضل به ام گفت: "شوهرش را میگه. هفت‌هشت‌ساله مرده."
  درخت تبریزی سی متر بلندیش بود، خم به ابرو نیاورد.
  آبا گفت: "آن گوربه‌گورشده زمین را داد مدرسه بسازید. درخت را که نداده."
  با ضربه‌ی بعدی درخت رفت توی فکر. شاخه‌هایش لرزید و چند تا برگ ‌به شکل‌قلب افتاد زمین. مدیر و ناظم و معلم‌ها و بچه‌ها، همه در سکوت تماشا می‌کردند.  کلاس اولی‌ها هم دیگر گریه نمی‌کردند. در آن وسط، آبا پاهایش را بازکرده بود و کف دست‌هایش را با آب دهان خیس می‌کرد. چادرشبش یک‌ راه سفید و یک‌ راه سیاه بود. روسری‌اش از تاج موهای سنگین روی شانه‌هایش افتاده بود.
  در این تابلوی زنده، همه ساکت و بی‌حرکت مانده بودند. تنها آبا بود که در آن وسط با هر ضربه‌ یی که به درخت می‌زد کمرش خم و راست می‌شد.
  از تنه‌ی درخت تراشه‌هایی جست می‌زد سفید بود بارگه‌های خاکستری. درخت کم‌کم به سکرات رفت. سرش خم شد و آبا لگدش زد و با سروصدا به زمین افتاد.
  بچه‌ها هورا کشیدند و تابلوی زنده دوباره به جنب‌وجوش افتاد. بچه‌ها یکدیگر را مشت و لگد می‌زدند. از روی درخت می‌پریدند و به این‌طرف و آن‌طرف می‌دویدند. سال اولی‌ها گریه می‌کردند و مامانشان را صدا می‌زدند.
  مدیر مدرسه به احمد سرایی گفت‌،تعطیلش کن بچه‌ها را بفرست برند. آقایان هم برند دفتر غائله تمام به شه. مش فاضل را روانه کن به راننده‌ی سرویس به گه زودتر بیاد.
  مش فاضل گفت: "خوب شد خواهرش عزیزجان نیامد. آن‌ یکی پاک وامصیبتاست."
  روی تنه‌ی درخت نشسته بود. تبر جلوی پایش بود. دستش را روی سینه‌اش گذاشته بود و رنگش پریده بود.
  مش فاضل گفت: "امان از داغ اولاد."
  کنارش روی تنه‌ی درخت نشستم گفتم: "شما حالتون خوبه؟"
  سرش را تکان داد و گفت: "اسمت چیه؟"
  گفتم: "بگم مش فاضل براتون آب بیاره؟"
  گفت: "پرسیدم اسمت چیه؟"
  گفتم: "خوب کردید درخت را انداختید. حالا بچه‌ها می‌تونند حسابی شلنگ‌ تخته بیندازند."
  گفت: "زن و بچه داری؟"
  گفتم: "نه."
  گفت: "دک‌ وپوزت را تا حالا این‌ورها ندیده بودم."
  گفتم: "همین امسال سنگ قلابم کردند مردمک ده."
  گفت: "مگه چه‌کار کردی؟"
  گفتم: " داستانش چشمِ ‌گریانه."
  آه کشید. به زانویش زد. از جایش بلند شد و گفت: "این تبر را برام می آری؟"
  حیاط خلوت شده بود. معلم‌ها توی دفتر نشسته بودند با خانم ماندگاری گل می‌گفتند گل می‌شنیدند.
  از مدرسه درآمدیم و از روی مرز بیجار راه افتادیم طرف مردمک ده. آبا جلو و من عقب، تبر به دست. توی مزارع روی‌خر پشته‌های گِل، تک‌درخت‌هایی روییده بود با شاخه‌های افشان بی‌برگ.
  آبا برگشت روبه‌ رویم ایستاد. سرتاپایم را ورانداز کرد و گفت: "طاها اگه زنده بود هم‌سن‌وسال تو بود."
  طنین صدایش سبک و دم و بازدمش نامنظم بود. روی مرز شالیزار تعادلم به‌هم‌خورده بود. دست انداخت زیر بغلم گفت: "هوای به این سردی چرا کاپشن نپوشیده‌ای"
  گفتم: "گذاشته‌ام توی دفتر. برمی‌گردم می‌پوشم."
  گفت: "چرا آن دختره را نمی‌گیری. اسمش چیه؟ همانی که گفت قباحت دارد."
  خندیدم و گفتم: "خانم ماندگاری می آد زن من بشه؟"
  گفت: "خیلی هم دلش بخواد. مگه تو چته؟"
  اسبی با شتاب به مزرعه آمده بود. با دستش آب و گِل را به هم زد و آب خورد.
  گفت: "حالا توی گور بی‌نام‌ونشان خوابیده."
  شالیزار را پشت سر گذاشته و از باریکه راهی می‌رفتیم که جاده‌ی آسفالت را به مدرسه وصل می‌کرد. جاده‌ی آسفالت چپ و راست به شهر و لب دریا می‌رفت.
  کنار جاده درمانگاه بود و دکان قصابی و قهوه‌خانه و آرایشگاه و آن‌طرف جاده، مردمک ده.
  گفتم: "هر جا را نگاه می‌کنی پر از دار و درخته. چرا پیله کردی به آن‌یکی درخت."
  گفت: "اگه زمین را نمی‌داد في سبيل الله، می تونستم بفروشم بدم به این‌وآن، جان طاها را در ببرم."
  پشت پرچین خانه‌ یی دیدم با بام گالی پوشِ چهارشیب و شاخه‌های قهوه ‌یی و قلمی درخت بِه وگوشه ‌یی از ایوان طبقه‌ی دوم در رنگ‌های فرعی لکه‌‌لکه زرد و آبی و قرمز نی‌نی چشم را تنگ می‌کرد و جنگل مثل دیواری آن‌طرف حیاط ایستاده بود به تماشا.
  آبا دست‌هایش را شست و به صورتش آب زد.
  لب باغچه دو تا گلدان بود. پوتوس قلبی و کاکتوس آگاو. گلدان‌ها را از هم دور کرد. به پوتوس آب داد و به آگاو آب نداد.
  تبر را به هرزه‌گَرد دروازه تکیه دادم گفتم: "چرا به این‌یکی آب نمیدی."
  گفت: "آن‌یکی زندگیه، این‌یکی مرگ. به مرگ آب بدی دانه هم می خواد."
  در سایه‌روشن شاخ و برگ آویزان کیوی، مرغ شاخ‌دار روسی یک‌ لحظه پایش را بلند کرد و دمش را مثل بادبزن روی پایش پهن کرد. سگی جلوی طویله دُم تکان می‌داد. سقف طويله مثل زین اسب بود.
  زنی هم‌سن‌وسال آبا در چهارچوب در ایستاده بود و چاقوی خون‌آلودی دستش بود. چشمانش نزدیک به هم، گونه‌هایش آویزان و دماغش پت و پهن بود. تسبیح قرمز دانه‌درشت از گردنش آویزان بود.
  گفتم: "به عزیزخانم بگید چاقویش را بگیرد آن‌طرف. از دیدن خون حالم به هم می‌‌خوره."
  عزیزخانم سر اردک را جلوی سگ انداخت و برگشت رفت توی طویله.
  پشت پرچین ایستاده بودم و بالای سرم برگ‌های صنوبرِ لرزان، فرفر صدا می‌کرد.
  از لای چادرشبش دو تا گردو بیرون آورد. توی دستش فشارشان داد شکست و گفت، بگیر بخور. دستش را روی هرزه‌گرد دروازه گذاشته بود. پیشانی‌اش عرق کرده بود. گفت: "حالا دیگه برو. مینی بوس‌می‌ره، جا می‌مونی مادرت دلواپس می‌شه."
  گفتم: "خیلی وقته مرده."
  زن مش فاضل درِ حیاط مدرسه را باز کرد. درِ اتاق دفتر باز بود. مینی‌بوس و معلم‌ها رفته بودند. همه‌جا سوت‌وکور بود. در آبدارخانه بساط چای هنوز روبه‌ راه بود. برای خودم چای ریختم سرد بشود‌،گردوها را از جیبم درآوردم و خوردم.
  روی پله‌ها نیم‌تنه‌ام را می‌پوشیدم، مش فاضل را دیدم با دوچرخه از باریکه راه می‌آمد. دو تا نان تافتون روی ترکه بند دوچرخه‌اش بود. پای دیوار رسید، از بالای دیوار کله‌اش را می‌دیدم با کلاه کشباف که تیزیِ رده خور دیوار از تنش جداش کرده بود.
  هنوز دوچرخه‌اش را به میله‌ی پرچم تکیه نداده بود گفت: "آبا خانم حالش به هم خورد، بردند درمانگاه."
به ته چشم‌هایش خیره شدم، چشم‌‌هایش مرطوب شد و رنگ‌ ولون‌هایش به هم‌ریخت.
  از توی آب و گِل شالیزار میان‌بُر زدم و به‌ طرف درمانگاه رفتم.
  جلوی قصابی لاشه‌ی گوسفندی از چنگک آویزان بود. آرایشگر کرکره‌ی مغازه‌اش را داشت‌پایین می‌آورد.
  دکتر درمانگاه گفت: "سکته‌ی قلبی."
  در اتاقی که تاریکی در گوشه و کنار آن کپه شده بود، روی تختخواب، زیرِ ملافه‌ی سفید جلوی مرگ شق‌ورق مانده بود.
  پارچه را از صورتش کنار زدم. از گوشه‌ی چشمش قطره اشکی سرازیر شد و کنج لبش چین برداشت.
  دکتر گفت: "چیزی نیست. کشیدگی عضلات صورته. گاهی پیش می‌آید."
  لکه‌های تیره‌یی در گوشه‌ی پنجره تکان خورد. عزیزخانم بود. ملافه را روی صورت آبا کشید و با چشمان فسفری به ام خیره شد.
  عقب رفتم و بی‌آنکه دستم به صندلی پشت سرم بخورد، چادر راه‌راهی که از دسته‌ی صندلی آویزان بود به زمین افتاد.
  دم غروب بود. گِل و چل مزرعه به پاچه‌ی شلوارم چسبیده بود. جلوی قهوه‌خانه ایستاده بودم، به ماشین‌های مسافرکش اشاره می‌کردم، با نورپایین، پشت سر هم رد می‌شدند.

No comments:

Post a Comment