شير
كفتاركُش
شيرِ نرِ پير،
خونين و مالين، اُفتان وخيزان در ساوان پيش ميرفت و از گَله ي شيران دور ميشد.
يك دسته كفتار پاچه ورماليده دوروبرش پرسه
مي زدند.
استخوان يكي از پاهاي عقبياش شكسته بود.
در موهاي بلند گردناش خون سياه دلمه بسته بود. درصورت شاهانه و در انحناي تهيگاهاش
زخم و شيارِ چنگ و دندان بود.
كفتارها
درپي او روان بودند. روي علفهاي تيغه بلند، قطرات خون را بو مي كشيدند. نزديك مي شدند.
به زخم پاي شكستهاش دندان مي زدند واو نالش مي كرد و كفتارها سر بر مي گرداندند،
به عقب جست مي زدند، دوباره برمي گشتند و دندان قروچه مي كردند.
او زماني شير كفتاركُش بود. كفتارها به شكار
نيم خوردهاش، به قلمرواش نزديك مي شدند، چون ديوباد سر در پي سردسته شان مي گذاشت.
با پنجه ي دست به پاهاي عقبي كفتار مي زد. تعادلاش را بهم مي زد. يال زرد مواجاش
را تاب مي داد و از زير شكم خصُيه ي حيوان را به دندان مي گرفت و كفتار زبون ميشد.
هر ماده یي را درگَله طلب مي كرد، در دم ماده زانو مي زد و بروي مي سپوزيد. غرش
مهيباش برگ درختان را پشت ورو مي كرد. حالا در مصاف با شير نرِ جوان، پشم و پيلهاش
ريخته بود. با پس گردني ازگلّه رانده شده بود و آنجا در پاي بوته هاي خار، با نگاه
تيره وتار به پهلو افتاده بود و ناي بلندشدن نداشت وكفتارها حلقه ي محاصره را دم به دم
تنگ ميكردند و چشمان فسفري شان درتاريكي غروب برق مي زد.
No comments:
Post a Comment