خطاب به
فيلاسوفوس
روش ادراك حقيقت
اي حكيم، اين بگويم
و افسوس كنان دَم فرو بندم:
يك قطره آب درهاون ميچكاني، با هاون دسته توي
سر ملاط الكترومغناطيساش ميكوبي، چفتوبست ملكولها از هم جدا ميشود كه شاعر
فرمايد:
چند استخوان كه هاون دوران روزگار، خُردش چنان
بكوفت كه خاكش غبار كرد.
حاليا دو تا هيدروژن و يك تا اكسيژن داري. يكي
از اين ناشكستنيهاي شكستني را بر ميداري، جلوي سرش بنفش و عقب سرش سرخ است، خوب
نگاهاش ميكني. يك عدد تيلهي بازي ميبيني، رد پايش سبز است، با هولوولا به
سروكلهاش ميزند و دور هستهي مركزي ميچرخد. همان بلا را سر اين تيله ميآوري. بندوبساط
مدارش را بهم ميزني، به هسته ميرسي. پروتون را ميبيني، اگر قرمز نباشد سياه است،
نوترون و اعضاي خانوادهي ضدخردهها، ادرون را كه با قوهي هستهي قوي بهم لحيم
شدهاند. ذرات افسون كه عمر جاودان دارند و در يك چشم بهم زدن فيالفور غيب شان ميزند،
بيآن كه رد پايي در اين سيارهي خاكدانيِ زوال باقي بگذارند. اجتماع ذرات ايشان
را هم پخشوپلا ميكني. حالا مواظب باش. اينها كلاركها، ضد كلاركها، وجودهاي فرضياند. زنداني قوّهي تخيل پُربارما
كه تاكنون روي آزادي را نديده اند. ايشان را هم رها ميكني تا وا پاشيده شوند كه
حضرت مولانا فرمايد:
كه رها شد از ايشان، از ضمانت درويشان.
حال در
بطن هر يك از كواركها طناب ميبيني. بله، طناب. بينهايت كوچك، با سروتهِ مرتعش
كه هر كدام آهنگ ناشنيدني ميزنند. اي حكيم، چشمهايت را خوب واكن. حقيقتاينه؟ طناب باريك مرتعش؟ آت آشغالها را دور ميريزي. طنابها و نتهاي پراكنده را
تاب ميدهي، بهم گره ميزني، به حياط خانهات ميبري و سروتهاش را به شاخهي اين
درخت، بر شاخهي آن درخت ميبندي.
حالا هر وقت خاتون بياضالبيض زير پيراهني و شورت
و قاب دستمال وكهنهي بچه را با آب ميمالد، ميبري حياط، زير آسمان آبي، روي بند رخت
پهنشان ميكني تا با آهنگ عروس پشتپرده خشك شوند و ديگر اين قدر با قالوقيل ايله وبيله،
آسمان و ريسمان را با جوالدوز بهم نميدوزي.
No comments:
Post a Comment