سهگانهی هر طور ببینی
صبحانهی دو
نفره
دم دمای صبح از
خواب بیدار شد. به پشت خوابیده بود. زنش مثل هر شب گونهاش را كف دستش گذاشته پشت به
او کرده و رو به آینه خوابیده بود.
با پیژامه و پیراهن
رکابیدرحالیکه اگزماهای سینهاش را میخاراند به سالن رفت. بالای کمد لباسها عینکش
را پیدا کرد.
در آشپزخانه، روی
میز، کنار یک دسته کاغذ پلیکپی، توی سینی دوتا استکان بود وارونه با دوتا نعلبکی وارونه
روی هم و قوری که سرش با نخ ابریشم از دستهاش آویزان بود و توی قوری چای خشک بود و
کتری پر از آب، روی اجاقگاز.
گاز را روشن کرد
و شعلهاش را پایین کشید. آمد راهرو، از روی رختآویز پیراهن و شلوار و جلیقه ی کاموایی
را برداشت پوشید. از پلهها آمد پایین. نه شب بود و نه روز. درخت و گلهای حیاط چشمانتظار
تابش نور بودند. مثل هرروز در حیاط را آهسته پشت سرش بست و با قدم های شل وول رفت نانوایی
خارج از صف دو تا نان لواش بخرد. زبانه ی قفل از شکاف پلاک خارج شد و در پشت سرش نیمه باز
ماند.
جلوی نانواییچپ
و راست زن و مرد صف کشیده بودند و وسط صف، خارج از صفیها. وقتی برگشت خانه، در حیاط
را پشت سرش بست. از پلهها آمد بالا. دِر سالن را باز کرد،گرمای نان در دستش سرد شد
و نفس عمیق کشید.
زنش بالباس خواب
و صورت پف کرده، بچه ی دوسه ساله یی را بغل زده و در سالن این طرف و آن طرف می رفت.
گفت: "بیا تو درو بیند. بچه سرما
می خوره."
مرد نان را روی
تلویزیون گذاشت و گفت: "یعنی
چه؟ این دیگه از کجا پیداش شده؟"
زن دور خودش چرخید
و گفت: "خوابیده بودم دیدم یه چیزی
داره ورِدلم وول می خوره. یه چیز آبکی زنده."
" چی میگی زن. یه دقیقه وایستا
ببینم چی شده."
زن پاهای بچه را
که خاکی بود نشان داد و گفت: "در حیاط رو باز گذاشته بودی، با پای خودش اومده."
مرد رفت در سالن
را باز بکند برود حیاط، زن دوید جلوی در ایستاد. بچه را پرت کرد هوا، در هوا گرفت و
گفت: "میگفتی بچه، خب بیا اینم
بچه."
" میاندازی زمین مثل شیشه
ست، میشکنه."
"هیچم نمی شکنه."
"پدر و مادرش نصف جان میشن.
برو کنار ببینم این بچه مال کدوم احمقیه."
" رفتم نگاه کردم. بنی بشری توی کوچه نیست. این دوروبرها هیشکی بچه ی به این کوچیکی نداره؟"
زن روی زمین نشست.
پستانش را درآورد و کرد دهان بچه.
"آخه زن، این چه بساطیه
راه انداخته ای، تو مگه شیرداری؟"
"حالا که میبینی دارم و
می دم."
مرد جلو رفت بچه
را از زن بگیرد. بچه سینه ی زن را ول کرد. سرش را برگرداند. دستش به ضبط صوت خورد.
ضبط روشن شد. موسیقی پخش شد.
زن بچه را گذاشت
زمین. به پشتش زد و گفت: "بد و برو بغل بابا."
بچه چند قدم با
نوک پا به طرف دیوار رفت و گفت: "بابا."
شلوار نخی سبز
و بلوز قرمز تنش بود. موهایش درهم وبرهم بود و گوشواره گوشش بود.
لبه ی قفسه ی کتابها
را گرفت. برگشت. چند قدم راه رفت. تعادلش به هم خورد و پای مرد را بغل زد. مرد خم شد.
بچه را از زمین بلند کرد. چرخید و در آینه ی دیواری خودش را با آن سینوسهای متورم
دید که بچه یی را بغل زده و صورتش را به صورتش چسبانده است.
زن رفته بود دست شویی
مسواک می زد. گفت: "بیار
پاهاشو بشورم."
مرد پای بچه را
زیر شیرآب گرفت. زن مسواک به دهان پاهای بچه را کنار زد. آب را سرد و گرم کرد پاهای
بچه را شست. وقتی آب ولرم به پاهای بچه خورد، بچه شروع کرد به خندیدن. زیرگونههایش
دو تا چال بود. زن نوک دماغش را
به نوک دماغ بچه مالید و گفت: "کف دستاتم که خاکی کردی"
مرد سروصورت بچه
را بو کرد و گفت: "یه بویی میده. بوی شیر
نیست. سر درنمیآورم چه بوییه."
زن گفت: "به این بو میگن بوی بهشت."
بچه صابون را برداشت
ببرد دهانش، مرد دستش را گرفت و گفت: "نه باباجان، اینکه خوردنی نیست."
موسیقی قطعشده
بود. زن بچه را قاپید و گفت: "صدای چی بود؟"
یک نفر داشت به
شیشه ی پنجره ی آشپزخانه تلنگر میزد.
مرد رفت پرده ی
حصیری را بالا زد. پنجره را باز کرد و صورت زن همسایه را دید که گویا از زیر چوبه ی
دار گریخته باشد. زن گفت: "آقای میر وحید، شما وقتی رفتین نون بخرین، یه بچه ندیدین؟"
گفت: "خانم، این چه طرز بچه داریه،
مگه از زیر گربه برش داشتین."
زن همسایه گفت:
"بچه ی من نیست. بچه ی مهمان
مونه. صبح رفته بودم نون بخرم در حیاط باز مونده بچه اومده بیرون. مادرش هنوز خوابه.
خبر نداره."
میر وحید دست دراز
کرد بچه را از زنش بگیرد، زن گفت: "نمی دم."
گفت: "مگه زده به سرت زن. بچه
مال مردمه."
زن گفت، نمی د م. نمید م و بچه را داد دست میر
وحید و دستش را گذاشت روی لبه ی اجاقگاز.
میر وحید بچه را
از پنجره داد دست زن همسایه. زن بچه را در هوا قاپید. دوید رفت خانهشان و در را پشت
سرش کیپ کرد.
توی کوچه ماشین
پیکان پارک شده بود. روی باربندش رخت خواب بود و زیرانداز و سطل آب و گاز پیک نیکی.
یادش آمد دیشب دیروقت از کوچه صدای ماشین شنیده بود.
پنجره را بست.
پرده ی حصیری را انداخت و گفت: "همون طور اون جا وا نایستا. مگه نمیخوای صبحانه بخوری بری
مدرسه؟"
زن موهایش را جمع
کرده و لباس پوشیده بود. روی صندلی پشت به کابینت و ظرف شویی نشسته بود و کره و مربا
راگذاشته بود جلوی میر وحید که اصلاحکرده آمده بود روبه رویش پشت به دیوار نشسته بود
و با قیچی نان را می برید.
زن به صدای تیغه های
قیچی که به هم میخورد گوش میداد. از لای در،دیوار و پنجره ی سالن دیده میشد. روی
دیوار، در قاب خاتم کاری، عکس عروسیاش بود. میر وحید ازش گرفته بود. از سینه به بالا.
در لباس سفید آستین کوتاه، یقه توری و با گل و تور روی موها. سرش را برگردانده بود
و از قاب عکس به بیرون، به پنجره، از پنجره به بیرون به شکوفههای نوک درخت حیاط و
در نور صبحگاهی به آن دورها، به کوههای دیلمان، جایی که گلهای امسال کنار گلهای
پارسال می رویید نگاه میکرد. همان نگاهی که حالا پایین آمده بود و به پُف سوخته ی
نان خیره مانده بود.
میر وحید از توی
نان دانه ی گندم درآورده بود. گفت: "از دانشسرای عالی درآمدم خیلی جوان بودم. روز اول آمدم
دبیرستان، دم در کلاس تون ایستاده بودی. روپوش سرمه یی یقه برگردان تنت بود. جوراب
و کفش مشکی پات. گفتی آقای میروحید بفرمایید، با ما درس دارید. با خودم گفتم این همونیه
که باید زنم بشه."
زن گفت: "من نبودم زری بود." و بیآنکه بلند شود دست
برد قوری و کتری را از روی گاز برداشت و توی استکانها چای ریخت.
میر وحید گفت،
جنگل گیلان همیشه سبز نمی مونه.
با قاشق چای را
هم زدند. زن آرام و میر وحید ناآرام.
"دیپلم گرفتی رفتی پیدات
نشد. یه روزآمدم دفتر دیدم توی دفتر نشسته ای، هفت و هشت سالی میشد رفته بودی بیجاربنه
معلم ابتدایی شده بودی. صبر کردم معلمها رفتند کلاس، گفتم کوکب خانم بالاخره جواب
منو ندادی. پالتوی مغز پسته یی آستین گشاد تنت بود. کفش سیاه پات بود برق میزد. انگار
آمده بودی مدارکتو بگیری."
کوکب سرش را بلند
کرد. یک لحظه به ته چشمان شوهرش نگاه کرد. لبخند گذرایی زد و گفت،اومده بودم تو را ببینم و با خودش گفت حالا چرا
این قدر با اون دانه کلنجار میری.
"شهر کوچکه. دخترهایی که
از راهنمایی میان دبیرستان میگن خانومتون بیجاربنه، ابتدایی معلم ما بود."
گفت: "گُل می سوزه گلاب میاد.
چرا نمیگن معلم مامانشون بودی." و با خودش گفت به چی نمیخواد فکر بکنه که حرف می زنه؟
"یکیشون می گفت معلم مادربزرگش
بودم."
کوکب طوری خندید
که صبحها میشود آنطور خندید و گفت: "این دیگه از اون چاخانهاست."
میر وحید دانه ی
گندم را پرت کرد توی سبد آشغال و گفت: "نه. می گفت کارمند بود و شبها می اومد کلاس شبانه."
از کوچه صدای باز
و بسته شدن در ماشین می آمد. هر دو گوش دادند. چند نفر داشتند باهم خداحافظی می کردند.
انگار از جاده ی کناره راهیِ مشهد بودند.
کوکب به ساعت دیواری
نگاه کرد. هنوز پنج دقیقه به آمدن سرویس شان مانده بود گفت: "اونایی که کاره یی شدند
کجا رفتند؟ چی شدند؟ این مونده هر وقت میرم بازارروز،ازاین ورواون ور دست فروشها
صدام میکنند."
میر وحید گفت:
"می دونم. یادمه رفتم نقاش
آوردم حلب های پشت بام را ضد زنگ بزنه، ظهر با دست و صورت رنگی اومد نشست سر سفره، مردِ
به اون گندگی داد زد وای خانم معلم، شما اینجا چه میکنی. تو همین طور نگاهش کردی و
چیزی نگفتی."
میر وحید سرش را پایین
انداخت و با قاشق آهسته به لبه ی نعلبکی زد. همان طور که سر کلاس، خودکار را به دفتر
حضوروغیاب می زد.
از سر کوچه صدای
بوق ماشین می آمد. کوکب قبل از رفتن ورقههای پلیکپی را برداشت. دستش را روی دست شوهرش،
روی نبضش که آرام می زد گذاشت و گفت: "یادت نره، امروز پنج شنبه است. دو ساعت آخر بیکاری. راه
نیفت دِر این کلاس و اون کلاس را باز نکن. بیا خونه. غروب می خواهیم بریم وادی، سر
خاک"
میر وحید به مسیری که زنش رفته بود نگاه می کرد. انگار هوا
شکاف برداشته بود و به این زودی نمی خواست پُر بشود. فکر کرد عمق این خلأ چه قدره؟
دستمالی که روی
دسته ی صندلی بود لیز خورد افتاد زمین. چشم برگرداند و به دستمال خیره شد. متنش خاکستری بود
و گلهایش قهوه یی. خم شد. برش داشت و آرام روی دسته ی صندلی گذاشت. دست روی زانوانش
گذاشت و بلند شد. گاز را خاموش کرد و آمد راهرو. پای رختآویز کتش را روی جلیقه پوشید.
شیشههای عینکش را پاک کرد. به ساعت مچیاش نگاه کرد. هنوز ده دقیقه مانده بود تا راه
بیفتد و قدم زنان برود.
درپشتبام خانهها
آنتنهای تلویزیون غرق نور بودند. کنار باغچه، دم در حیاط، درخت سیب شاخ و برگش رفته
بود بالا و خمشده بود روی دیوار.پای درخت توی گونی کود بود و پمپ سمّ پاشی.
کوکب هرسال می گفت
یکی را بیار بیندازش. این درخت دیگه زور شو زده. حالا فقط راهو گرفته. هرجی می آره
همه اش می ریزه پایین،توی باغچه پشه جمع میشه.
درخت شکوفه داده
بود. نور آفتاب لبه ی گلبرگ های سفیدش را طلایی کرده بود. هرسال همین بساط بود. چند
تا شکوفه روی شاخه های مُرده یی که در بریدگیها و شکافهای پوستشان، در دالانهای مارپیچی
که با خاکه چوب پرشده بود، حشرات جا خوش کرده بودند. مورچهها از صبح تا شب ول کنش
نبودند. بعدش نوبت کرمها و شتهها و در آن میان ساقه ی سبز و باریک نسترن از توی باغچه
قد کشیده پیچیده بود دور تنه و شاخه و برگ ها و خودش را رسانده بود روی دیوار.
میر وحید یک دستش
را زیر بغل زده و کف دست دیگرش را زیر آرنجش گذاشته بود و در این صبح بهاری پای درخت
ایستاده بود
چته پیرمرد؟ از خواب پا
شدهای َاهن تُلب راه انداخته ای. آبت میدم. كودت می دم. خودت بگو اِفاقه می کنه؟
کوکب میگه عیب و ایراد از رگ و ریشته. هرسال سمّ پاشیات می کنم حشره و کرم و شتهها
تو بکُشم، نمی کُشه،سهله می ریزه رو سروصورت این نسترن خانم، برگ هاشو می سوزونه.
میگی با توچه بکنم. پارسال سمّ سر خودمو گرفت، افتادم رخت خواب و رفتم تا لب گور.
No comments:
Post a Comment