Friday, January 25, 2019


 سه‌گانه‌ی خوابگردها
  گفت برهمن را


  هرروز غروب خانه‌ی مالک سیفی درش چهارطاق باز می‌شود. مالک سیفی با هول و ولا از خانه‌اش بیرون می‌آید و پا به فرار می‌گذارد. پشت سرش ورزاو سیاه نکره یی از چارچوب دروازه‌ی وحشت بیرون می‌تازد. با شانه‌ی صاف و کوژ و شاخ‌های نزدیک به هم سرش را خم می‌کند و با گُریز و آویز سر در پی مالک می‌گذارد. شب تا صبح صدای پای مالک سیفی و سُم ضربه‌های ورزاو از کوچه‌ پس‌کوچه‌های ایوان پریزاد شنیده می‌شود.
  من جوان نیستم. پیر هم نیستم. خانه‌ام بدون حیاط و در دامنه‌ی کوه است. شب‌ها سرم را توی گودي بالش می‌گذارم و از پنجره به آن گوشه‌ی روشن آسمان، به‌ صورت فلکی ثور چشم می‌دوزم. به گاو نر که در گونيِ زغال الماس‌های تنش می‌درخشد.
  در کوچه‌ی علمِ احکام به دیدن مالک سیفی می‌روم و قدم‌زنان به لب دریا می‌رویم و دوروبر کشتيِ دلاور بحر پرسه می‌زنیم.
  دلاور بحر در دماغه‌ی کشتی ایستاده است و با دوربین تک لوله یی خط خاليِ افق دریا را می‌کاود.
دورتر از خط ساحل، روی ماسه‌های نیمه گرم، لخت‌وپتی کنار مالک سیفی نشسته‌ام. مالک سیفی كله و نوک انگشت پاهایش از ماسه بیرون است. گور بی‌نام‌ونشان مالک سیفی.
  دریای آبی و صاف، اشکال کارش در این بود که کاکل چند تا موج به درد نخورچین‌وچروکش می‌داد. رودخانه به دریا که می‌رسیدهمان‌طور به راهش ادامه می‌داد. خطی مستقیم و خاکستری در دریای صاف و آبی.
  مالک سیفی می‌خندد و می‌گوید،دست‌وپایش را بستم، بیضه‌هایش را مالیدم بردم توی شکمش. دست‌وپایش را باز کردم. بیضه هاش گردشگاه ندارد. گفتم حالت چه طوره ورزاو. از صبح دارد درد می‌کشد. توی اتاق دور خودش می‌چرخد و به دُمش شاخ می‌زند.
  ‌شب پنجره بازبود. شب از نیمه گذشته بود. می‌خوابیدم بیدار می‌شدم. دود سیاه آسمان را پوشانده بود. شهاب‌ سنگی در پهنه‌ی گنبد هورو ماه دیدم در پشت سرش رگه‌ یی نورانی چون تیر از کمان یک ازبک در زیر افق ناپدید شد و ستونی از آتش به آسمان زبانه کشید. از خواب پریدم. صدای انفجار شنیدم. زمین لرزید و خانه تکان خورد و سربندی‌اش از جا کنده شد. حیوانی به پاخاسته  به بدنش کش‌وقوس می‌داد و استخوان‌هایش صدا می‌کرد.
  نقش شیر کتیبه‌ی وسط میدان، خنجر در قلب پایین آمده بود و دوروبر میدان پرسه می‌زد. در کوچه‌ی علم احكام مالک سیفی را دیدم. ریش و پشمش سوخته بود. یک‌ تکه طناب کهنه دستش بود. طناب را گره می‌زد. انگشتش را در چشم گره فرومی‌کرد می‌کشید و گره را باز می‌کرد. با صدایی که شیهه‌ی اسب بود گفت: "از آغوش ثور آمد."
   گفتم: "با تابش اشعه‌ی کیهانی ما را بمباران کردند."
  دست‌هایش می‌لرزید. گفت: "نه. زادگاهش نقطه‌ی واحدی در آغوش ثور، در پرساووش بود. زمین را زخمی کرد. موج انفجار چند بار دور زمین گردش کرد."
  کیسه ی زردآب اش ترکیده بود و دهنش بوی گنداب می‌داد. حرف‌های تاریکیِ درون از دهنش بیرون می‌آمد، مثل مورچه‌های گوشت‌خوار که یکی یکی از لانه‌شان بیرون می‌آیند. دیار بشرى آن دوروبرها نبود.
گفت: "رفته‌اند سنگ را به آسمان، به‌جای اولش برگردانند."
  شکل و شمایل کوه عوض‌شده بود. با درز و گسل‌هایش جلوتر آمده بود و شبیه شیطان بود و بدون کفش و کلاه کمین کرده بود. شاخ و برگ درختان سوخته بود. چند تا درخت رو به شمال روی زمین افتاده بود. طناب را گره زد. دو طرفش را محکم کشید و گفت ،روغن ازمن شاخ ازتو.
  کفّه‌ی گوش‌ماهی را بازکرده‌ام دو تا روی نوک سینه‌ی مالک گذاشته‌ام و یکی روی نافش. گوش‌ماهی‌های سفید که شیار نازک صدف شان قوس برمی‌دارد، به هم می‌رسند، گِرد می‌شوند و پوست‌ پیازی.
  مالک سیفی می‌گوید،از خاکی که از رمق نمی‌رفت هرسال سه بار محصول برمی‌داشتیم. نه برج و بارو می‌شناختیم نه خندق و خرپشته. گُل‌ها بی‌خار و سایه‌ی درختان همیشگی بود. لباس زن و مرد شبیه هم بود. چون به هم می‌رسیدند سجده می‌کردند. نه طاعون بود نه جذام. کسی چشمه را مسموم نمی‌کرد. از ایوان پریزاد خوش‌تر آبادی ندیده بودم.
  کشتی دلاور بحر یک دکل دارد و یک سُکان و دو تا عرشه. تخته چوب‌ها را پهلوبه‌ پهلو گذاشته و در سوراخ‌هایش میخ چوبی فروبرده و با طناب چفت‌وبست شان کرده است. الوارها با الیاف کنف به یکدیگر وصل شده‌اند و منافذ و درزها قیراندود شده و با تفاله‌ی کتان و کنف پرشده‌اند. ته کشتی با روغن ماهی روغن‌مالی شده است. دماغه‌ی کشتی بالاتر از عقب اش است. روی خط ساحل، روی چند تا دیرک انگار دست به کاراست پر بکشد و به سیر و سیاحت سماوات برود.
  از جایی نه‌چندان دور، از همان دوروبرها، بیوک سیارِکمانچه زن نوحه‌سرایی می‌کرد، باغ زاغان است ایوان پریزاد. خارهای بی گل و درختانِ بی‌سایه. چینه‌ها آلوده‌اند و آب چشمه تپش قلب و بی‌خوابی می‌آورد. از در و پنجره باران سنگ و بوته‌ی گِل می‌بارد. مردها هر شب با ورزاو درونشان دست‌به‌گریبان‌اند. از زن هامان چه بگویم. ای سرخيِ زبان، از این چند رجِ نوحه درگذر. اندرونمان خراب و پایه هامان کج. از ایوان پریزاد خراب‌ تر آبادی ندیدم.
  یک‌مشت ماسه برمی‌دارم. مشتم را آرام باز می‌کنم مثل جن که در تاریکی چمباتمه زده باشد سُر می‌خورد و روی کاسه‌ی زانویم می‌ریزد.
  مالک سیفی کله‌اش پر از چون‌وچرا است. حالا که خودش را دفن کرده و کله‌اش از ماسه‌ها بیرون است نوک انگشتان پاهایش را تکان می‌دهد و می‌گوید،روی قلبم ستاره بکش، با انگشت وسطِ ستاره ضربه بزن.
ستاره می‌کشم و می‌گویم، تاریکی، تاریکی. همیشه این دو.
  می‌گوید، حرف‌هایت با نگاهت یکی نیست.
  دلاور بحر دوربین اش را به‌ طرف ما نشانه می رود، دست تکان می‌دهم. دلاور بحر دوربین اش را به‌ طرف ایوان پریزاد نشانه می رود و تصویر درختان سوخته و زنی که گوساله از پستانش شیر می‌مکد روی عدسیِ دوربین می‌افتد.
  دلاور بحر پشت به دریا روی عرشه چهارزانو نشسته بود و سوراخِ سنگِ سیاهی را با متّه سوراخ می‌کرد. پای پلکان ایستاده بودم و آرنجم را روی پله‌ی هم قدِ شانه‌ام گذاشته بودم گفتم، بحر جرجان، بحرالاسود، بحرالروم، بحرالاحمر. راه دورودرازی در پیش داری.
  دلاور بحر چهارشانه است و گشاده زلف. جبّه‌ی راه راه تنش است. ریش و پشم پُرپشتی دارد. از بغل سر تا تاج سر خط باریکی از موهایش نقره‌ یی است. مثل همان باریکه نور ماه که پشت سرش روی دریای کبود افتاده است.
  دم غروب دریا و کوه شبیه کفتار خفته بود. دُمش را به پوست زمخت شکم پر از چربی‌اش می‌زد. آب کبود بالا می‌آمد تا آبخور کشتی می‌رسید و دوباره پس می‌رفت.
  در آن دوردست‌ها، ازخانه ی بی‌در و پنجره‌ی دامنه‌ی کوه، شعله‌های آتش زبانه می‌کشید و از سر و کول هم بالا می‌رفت. هر شب دو دختربچه با مشعل روشن از توی چشمه بیرون می‌آمدند خانه‌ یی را آتش می‌زدند و مشعل به دست‌ توی چشمه می‌رفتند.
  دلاور بحر نوک متّه را روی سوراخ سنگ نگه می‌داشت متّه را می‌چرخاند. نوک متّه از چشم سنگ رد می‌شد. دوباره نوک متّه را روی سوراخ نگه می‌داشت می‌گفت، اسب سیاه پیام‌آور مرگ.
  یک‌لحظه زرزر متّه را کنار گذاشت. گوش داد و گفت، عجيب است. صدای خنده می‌آید.
  از جایی نه‌چندان دور صدای کمانچه‌ی بیوک سیار می‌آمد. در نوحه‌ی غم انگیزش از ورزاویی یاد می‌کرد که روی گُرده‌اش نشسته بود و پایین نمی‌آمد.
  ردای دلاور بحر به صورتم می‌خورد. کنار می‌زدم دوباره به صورتم می‌خورد. گفت، احمق، به چی می‌خندی؟
  مالک سیفی بود. از تاریکی به روشناییِ نورِ خامِ فانوس آمد. از توی قبرش درآمده بود و لخت‌ وپتی دستش را روی دهانش گذاشته بود و می‌خندید. با پاهای باز و زانوان خمیده روی ماسه‌ها جست‌وخیز می‌کرد. می‌خندید و می‌گفت، آن‌قدر شادوشنگولم می‌خواهم چادرم را بردارم ،روسری‌ام را بیندازم هوا.
  هیچ‌کس را خوش‌تر از مالک سیفی ندیده بودم.
  زر زرکمانچه و نوحه‌ی بیوک سیار بود و رقص رقصنده‌ی پریزاد و دلاور بحر با لنگر کلنجار می‌رفت و باد در بادبان پیچیده بود و چشمان سرخ شررباری در تاریکی شعله‌ ور بود. بیوک سیار همان‌طور کمانچه می‌زد و مالک سیفی یک‌ پایش در آب و یک‌ پایش در خشکی دل به تاریکی زده بود و در خط ساحل می‌دوید و دور می‌شد و ورزاو سياه شیطان در خون سر در پی‌اش گذاشته بود.

No comments:

Post a Comment