Friday, January 25, 2019


  عنصر در قلب

  پیرزن قد کوتاه بود و خپله، روپوش گل‌ وگشاد تنش بود.
  مرد جوانی پشت دستگاه ظهور فیلم ایستاده بود گفت: "چرا آقانیکو نیومد؟ همیشه خودش می‌اومد."
  پیرزن گفت: "یکیش مال خودمه. اون یکی را می‌خوام."
  مرد جوان از توی پاکت هفت و هشت ده تا عکس رنگی درآورد. پشت پاکت نوشته‌ شده بود،کالسکه‌ زرین.
  پیرزن گفت: "بدید خودم نگاه بکنم."
  پشت کرد و عکس‌ها را روی شیشه بند گذاشت و با دست پخش‌ و پلایشان کرد. پس‌زمینه‌ی عکس‌ها کالسکه‌ یی بود که به دو تا اسب بسته‌ شده بود و فرشته یی سرپا ایستاده‌به اسب‌ها شلاق می‌زد. دختر و پسر، پیر و جوان، کنار کالسکه عکس گرفته بودند.
  یکی از عکس‌ها دخترجوانی را نشان می‌داد در تخت خواب نیم‌ خیز شده و زنی کنارش ایستاده بود.
  "چرا این‌ یکی تار افتاده؟"
  مرد دستش را روی دستگاه ظاهرسازی گذاشت: "اشکال از چاپ نیست. دوربین تکان خورده."
  نگاتیوها را از فایل درآورد جلوی نور گرفت و گفت: "دوتا از عکس‌ها هم سوخته. یادم نمی‌آد آقانیکو عکس بسوزونه."
  پیرزن گفت: " آقانيكو خودش سوخته چه برسه به عکس‌هاش."
  دو تا دختر جوان آمده بودند جلوی عکاسی و ویترین را تماشا می‌کردند. توی ویترین خرگوش سفیدی طبل می‌زد و روی طبل با خط طلایی نوشته‌ شده بود، خاطرات خود را حفظ کنید. ویترین ردیف به‌ ردیف پر بود از حلقه‌ های فیلم کداک و آگفا و کونیکا و نوار خالی ویدئو.
  دخترها آمده بودند تو. کفش کتانی پایشان بود. عطر زده بودند. زیر گوش یکدیگر پچ‌ پچ می‌کردند. با انگشت باتری‌ های قلمی را به هم دیگر نشان می‌ دادند و پچ‌ پچ می‌کردند. به‌ طرف در برمی‌ گشتند، نور بعد ازظهر بهاری که از سقف شیشه‌ یی پاساژ می‌تابید کرک‌ های صورتشان را طلایی می‌کرد. یکی از دخترها روپوش پیرزن را قهوه‌ یی می‌دید و آن‌ یکی قهوه‌ یی سیر. دختری که قهوه‌یی سیر می‌ دید گفت: "مادر جان، چرا عکس‌تون این‌ قدر تار افتاده؟"
  پیرزن عکس را توی جیبش گذاشت و گفت: "هیچ هم تار نیفتاده."
  دختر سرخ شد و گفت منظوری نداشت.
  مرد جوان گفت: "دارید می‌رید خونه، سر راهتون اینا را بدید به آقانیکو."
  پیرزن گفت: " خودش می‌آد می بره."
  پیرزن سر پله‌ها موهایش را زیر روسری جمع کرد. دستش را روی نرده گذاشت و از پله‌ها پایین آمد. آسمان یکدست صاف و هوا بی‌حرکت بود. زیر نور آفتاب سایه‌ی آدم‌ها و سایه‌ی شاخ و برگ سنگین درختان روی پیاده‌رو افتاده بود.
  دست‌هایش را دورتر از تنه‌اش نگه داشت و از حاشیه‌ی پیاده‌رو، از زیر ردیف درختان چنار راه افتاد. موزاییک‌های پیاده‌رو کج‌ وکوله بود و از لابه‌ لایشان ریشه‌ی درختان مثل دسته‌ی کوزه بیرون زده بود. نور اشیاء را احاطه کرده بود و عطاکوه‌ که آن‌ قدر دور بود‌، این‌ قدر نزدیک به نظر می‌رسید. ماشینی از راه رسید. زنی سرش را بیرون آورد و از پسرکی که روی دوچرخه نشسته و یک‌ پایش را روی جدول پیاده‌ رو گذاشته بود پرسید، آقا پسر، مهمانسرا از کدوم طرف میرند؟ پسرک با دست به پشت سرش اشاره کرد و گفت، برید جلو.
  از جدول پیاده‌ رو فاصله گرفت. پاشنه‌های کفشش را روی زمین می‌کشید. چند قدم برمی‌داشت، سرش را بلند می‌کرد و به انتهای خیابان نگاه می‌کرد و دوباره سرش را پایین می‌آورد.
  جلوی اورژانس بیمارستان چند تا مرد دور بساط جگرکی جمع شده بودند. یکی با بادبزن زغال‌ها را باد می‌زد و مردی خم‌شده بود و از یخدان دل‌ها را یکی‌ یکی برمی‌داشت و سبک و سنگین می‌کرد. چه طور دلت می‌آد رو تخته بذاری با کارد تکه‌ تکه‌اش بکنی، سیخ بزنی بذاری رو آتش. دارم میگم چه طور دلت میاد روز روشن، جلوی چشم همه، این کار را بکنی و کسی هم جلوتو نگیره. آستین روپوشش را به چشمانش مالید. جلوتر‌، اداره‌ ی ارشاد بود و بعد نرده‌های زمین فوتبال، بعدش کارخانه‌ی چای و دادگستری و سه‌ راه کاشف و مهمانسرا با سالن هشت در بهشتش که شبیه خیمه و خرگاه بود و شیروانیش سیاه و ناودان‌هایش قرمز. دوروبر مهمانسرا گل و گیاه بود با درخت‌هایی که مثل توپ گرد بود و درخت‌هایی که شاخ و برگشان خم‌ شده بود و به زمین سنگ‌ ریزی شده می‌خورد. در سایه‌ ی سر درِ مهمانسرا گلدان سنگی کت‌ و کلفتی بود که نور به آن نمی‌ تابید و در فضای بازی کالسکه‌ ی سفیدی بود به دو تا اسب سفید بسته‌ شده بود. فرشته‌ یی توی کالسکه سر پا ایستاده، دهنه‌ی اسب‌ها را گرفته و شلاقش را بالابرده بود. اسب‌ها دست‌هایشان را بلند کرده بودند. فرشته با بال‌های پهن، سال‌ها زیر آفتاب و باد و باران شلاق می‌زد و اسب‌ها از جایشان تکان نمی‌خوردند و همین‌طور دندان‌هایشان را به لیلاکوه نشان می‌دادند که مثل آبشار، از بالا پله‌ پله آب می‌ریخت پایین و در پای کوه، خانه‌ها با دیوار بلند و حیاط پر از درخت و شیروانی قرمز و آبی و قهوه‌یی، تنگ هم چیده شده بودند. پسرها رفته بودند روی رکاب کالسکه. پیرمرد گفت: "نمیشه برید اون تو قدغنه."
یکی از پسرها گفت: "می‌خواهیم کنار فرشته عکس بگیریم."
  "من میگم نره، تو میگی بدوش. میگم نمیشه رفت."
  "عمو جان. دوردورِ بیست‌ ویک‌ ساله‌هاست."
  "همه یک روز بیست‌ ویک‌ ساله بودند."
  پسرها آمدند پایین. جلوی چرخ کالسکه و کپل اسب ایستادند ویکی‌ شان گفت: "طوری بینداز اون کوه هم بیفته."
  این دو تا یالقوز چه مرگشان بود. کفش و جوراب کوه‌نوردی پایشان بود و کوله‌ پشتی روی پشتشان. یکی‌ شان گرم‌ کن ورزشی تنش بود با دایره‌ ی سفید روی قلبش. پیرمرد دوربین را که با بند چرمی از گردنش آویزان بود بالا آورد. متراژ و دیافراگمش تنظیم بود. یک‌ پایش را جلو گذاشت و از چشمی دوربین نگاه کرد و لیلاکوه و پسرها و دست فرشته‌ها نمایان شد. با دست اشاره کرد یه کم برید این‌ور و در سمت چپ، زیر شلاق فرشته، در آن‌سوی خیابان زنش را دید که از جلوی دادگستری می‌آمد.
  پسری که پیراهن ورزشی تنش بود گفت؛ "دم‌ودستگاهت اسمش چیه؟"
  پسری که کلاه آفتاب‌ گیر سرش بود از شکاف آستین بادگیرش خودکار درآورد و پشت قبض عکس آدرس نوشت و گفت، پست کن این آدرس، شاندرمن.
  در سالن مهمانسرا چند تا زن و مرد زیر چلچراغ پشت میز نشسته بودند. پرده‌های ضخیم که از سقف تا كف سالن می‌رسید کنار رفته بود. دورتادور سالن شیشه بند بود.
  پیرمرد روی نیمکت سنگی نشست و یادش آمد دسته‌ی جلوبر را نچرخانده است. پیرزن روبه روی دکان نجاری روی لبه‌ی جدول ایستاده بود. با دست اشاره کرد زن برود بالاتر و از روی خط‌ کشی جلوی مدرسه رد شود. زن حواسش سر جا نبود. یک‌ قدم روی آسفالت می‌آمد و برمی‌گشت عقب، پشت جدول پیاده‌رو. همیشه این‌طور بود. یعنی همیشه این‌طور نبود. از وقتی نجمه مُرده بود این‌طور بود. نمی‌دونم کی به‌ام گفت، عوض هر یک نفر آدم که زنده است تا حالا سی نفر مرده‌اند. بلند شدم رفتم زیر گوش راننده گفتم این قلبی که توش تیر رفته و آویزان کرده‌ای جلوت روی شیشه، ممکنه از اون جا برش داری. نجمه را دارم می‌برم تهران قلب شو عمل کنند.
  راننده‌ی اتوبوس از آینه به نجمه نگاه کرد و گفت: "باشه پدر جان. هر چی تو بگی."
  یک لیوان آب داد دستم، آمدم نشستم کنارش دادم دستش گفتم: "بخور دخترکم."
  راننده از آینه به نجمه نگاه کرد و قلب را برداشت و از پنجره انداخت بیرون.
  بیماران قلبی صف بسته بودند نوبتشان برسد و در آن میان یکی می‌افتاد زمین.
  دکتر گفت: "چرا وقتی گلوش درد گرفت نبردی‌دکتر؟"
  شب‌ها زیر سرش دو تا بالش می‌گذاشت. نصف شب‌ بیدار می‌شد، خیس عرق و پنجره را باز می‌کرد. نوک انگشتانش کبود شده بود.
  دکتر گفت: "حالا که قلبش زمزمه داره برداشتی آوردی؟"
  قلب نجمه را باز کردند و توش دریچه‌ی فلزی گذاشتند.
  دکتر گفت: "مواظب باشید سرما نخوره. به اونی که سرماخورده‌نزدیک نشه."
  کبودی رنگ نجمه خوب نشد. تندتند نفس می‌کشید. از قلبش صدای تیک‌ تیک می‌آمد در اتاق می‌پیچید. بعد ورم پاها و بعدش تب و وقتی توی رخت خواب افتاد، فوت می‌کردی می‌افتاد پایین.
  پیرزن گفت: "چرا عکسو تار انداختی؟"
  پیرمرد عکس را جلو عقب برد و گفت: "در لابراتوار تار افتاده."
  عکس، پیرزن را با نجمه نشان می‌داد. پیرزن دست‌هایش را دور سرشانه‌های نجمه حلقه کرده و از رخت خواب بلندش کرده بود. نجمه نیم‌خیز بود و قوزکرده بود. هر دو به دوربین نگاه می‌کردند. پیرزن با نگاه پریشان و نجمه با نگاه فروتن گویی می‌گفت بذارین بخوابم. انگار دَم آخرش بود.
  "خواستم بخوابانمش روی تخت خواب، در بغلم اوف کشید و مُرد."
  "باید یه کاری می‌کردیم. همین‌طور نباید می‌ذاشتیم بره."
  پیرمرد گفت: "من دلم یه چیز دیگه میگه. بهتره پاره‌اش کنیم، بریزیم دور."
  پیرزن عکس را قاپید: "مگه زده به سرت."
  از پشت عطاکوه توده‌ی ابر درهم‌برهمی بالاآمده بود. با هول و ولا پهن شد و تاخت زد طرف لیلاکوه و پشت سرش آسمان سراسر تیره شد و روی برگ‌های کاج سوزنی و نخل نَر دانه‌ دانه باران بارید.
  پیرزن گفت: "سر سفره‌ی ناهار قبل از این‌که لقمه را بذاری دهنت، یک‌ مشت برنج از بشقابت برمی‌داشتی می‌ریختی حیاط می‌گفتی این روزی گنجشک‌ها. سر سفره‌ی شام از بشقابت یک‌ تکه گوشت برمی‌داشتی پرت می‌کردی روی سفال‌های پشت‌بام می‌گفتی این روزی گربه‌ها. چی شد؟ نذرونیازت برآورده شد؟"
  پیرمرد بلند شد رفت زیر شکم اسب چمباتمه زد: "هوا داره خراب میشه. اونجا نگیر نشین. مریض میشی."
در آسمان انگار موتور کامیون روشن و خاموش می‌شد. پیرزن خیس شده بود. بلند شد رفت کنار شوهرش چمباتمه زد. از سروصورت فرشته آب چکه می‌کرد.
  پیرزن گفت: "این دختره داره گریه می کنه."
"  کدوم دختره؟"
  "همین‌که بالای سر مونه."
  "نه. خیلی سرحاله."
  "بهت میگم داره گریه میکنه."
  باران هیکلش را کج کرده بود و می‌رفت دنبال شّر.
  یک نفر داد زد،داره توفان نوح میشه.
  در یک‌چشم به هم زدن خیابان خلوت شد. آسمان از رگه‌های درخشان آذرخش روشن می‌شد و در دوروبر هر چه که بود رنگی را می‌قاپید که توی رنگ‌ها نبود. مردهایی که در سالن مهمانسرا سرپا ایستاده بودند دست جمعی می‌شمردند یک، دو، سه... هفت و آسمان‌غرش می‌کرد و برگ‌ها و رنگ‌ها می‌لرزیدند. ناودان‌های مهمانسرا آب را تا وسط آسفالت خیابان می‌پاشیدند. سیلابی که از سرازیری خیابان‌کاشف روی آسفالت سرریز کرده بود، چند تا قبض آب و برق با خودش آورده بود و چند تا کلاف کاموا. زن جوانی دست دختربچه‌ یی را گرفته بود و زیر رَده خور شیروانی دبیرستان دخترانه ایستاده بود.خم شد بچه را بغل بزند، بچه شیون کرد. زن بچه را زمین گذاشت. بچه ساکت شد و بهت‌ زده به قطرات درشت باران که به گلدان سنگی می‌خورد و می‌ترکید خیره شد. مردی از درِ مدرسه بیرون آمد. تابلوی یکی از کلاس‌ها دستش بود. روی تابلو با گچ‌های رنگی، دهلیز و بطن و سیاه‌رگ و سرخرگ و دریچه‌ی دولَتی و سه لَتی رسم شده بود. مرد تابلو را روی سرش گرفت و دوید آمد این‌ور خیابان. جلوی نجاری رسید، تابلو را پایین آورد. باران تکه‌ پاره‌های قلب را شسته و با خودش برده بود. باران یک‌ باره از نفس افتاد. حالا هوا سراسر آفتابی شده بود و برگ‌های کاج سوزنی و نخل نر، آرام تکان می‌خوردند و پرستوها در ارتفاع پایین پرواز می‌کردند و بالای عطاکوه قوس رنگین‌ کمان بود. سالن مهمانسرا سوت‌وکور بود و پیشخدمت صندلی‌ها را جابه‌ جا می‌کرد و از لبه‌ی شکسته‌ی گلدان سنگی، آب نم‌ نم چکه می‌ کرد.

No comments:

Post a Comment