Friday, January 25, 2019


    انجير دوزخي    

   يك غدّه‌یي توي مغزم جا خوش كرده مثل انجير سياه. سرم گيج مي‌رود. بينايي چشمام ضعيف شده. در سمت راست لكّه‌هاي رنگين مي‌بينم. دلم مي‌خواهد آواز بخوانم، برقصم، لباس‌هايم را دربياورم، اما اشك‌ام سرازير مي‌شود. ازدست دكترها كاري ساخته نيست. خودم مي‌دانم كه كارم تمام است و عمرچنداني برايم نمانده.
  آن ميوه‌ي سياه دوزخي ذره‌ ذره جا باز مي‌كند و با شوخ چشمي به غده‌ی اشكي‌ام فشار مي‌آورد و دَم‌ به‌ دَم اشك‌ام سرازير مي‌شود.
  دوستي، آشنايي مي‌پرسد چطوري؟ حالت خوبه؟ مي‌خوام بگويم، بد نيستم. توچه طوري. اشك‌ام سرازير مي‌شود. با صداي زني كه از طبقه‌ی بالا بچه‌اش را درحياط صدا مي‌زند، اشك‌ام سرازير مي‌شود. با ديدن پنجره و غبار ناپيدا درباريكه نور توي اتاق، اشك‌ام سرازير مي‌شود. رختخواب درهم‌ وبرهم، بوي روغن و سبزي كه از خانه‌ي همسايه مي‌آيد، بازي رنگ‌ها در آويزه‌هاي چلچراغ كه از سقف سالن آويزان است، وقتي درلكه‌هاي رنگين، سايه‌هاي زنده و گذراي دلبستگي‌هاي از دست رفته را مي‌بينم، لبخند مي‌زنم و اشك‌ام سرازير مي‌شود.




No comments:

Post a Comment